
نام و نام خانوادگی شاهد: محافظتشده
جنسیت: زن
مکانی که درباره آن شهادت میدهد: شیراز
وضعیت شاهد: مجروح، شاهد شلیک گلوله به مردم
نوع شهادت در دادگاه: محافظتشده
روز شنبه بیست و پنج آبان، برای کنجکاوی ساعت ۱۰ صبح بیرون رفتم. پل چهارراه زندان خیلی شلوغ بود. خیلی ماشین آنجا ایستاده بود و خیابان بسته شده بود. زیر پل و بالای پل دویست – سیصد نفر بودند. از سمت پارامونت شیراز به پایین و خیابان نادر همهجا قفل شده بود و هیچ ماشینی نمیتوانست حرکت کند. من و فرزندم سمت چهارراه زندان رفتیم. زیر و روی پل شلوغ شده بود و همه مردم ایستاده بودند. از ساعت یازده – دوازده در تمام خیابانها آتش روشن کرده بودند. شوهرم که در خیابان بود گفت که تمام مسیر و سهراه دارالرحمه شلوغ بود. تقریبا ساعت چهار – پنج ما به پل چهارراه زندان رفتیم. از همه طیفی آمده بودند. دقیقا زیر پل چهارراه زندان را بسته بودند. شعارها بیشتر «مرگ بر دیکتاتور»، «مرگ بر دولت مردمفریب» و «مرگ بر روحانی» بود.
تا آن وقت اصلا هیچ پلیسی سمت ما نیامد. در چهارراه چند تا بنر عکس خامنهای و یک بنر آموزشی سپاه بود که مردم داشتند اینها را پاره میکردند.
ما تقریبا تا ساعت یازده شب آنجا بودیم. مردم از خانه لقمه درست میکردند، میآوردند و به همدیگر میدادند. ساعت دوازده شب ما دیدیم که شلوغ شده است. تمام وسایل پارک بنفشه را شکسته بودند و همه درهای متروی چسبیده به پارک هاشمی را کنده بودند. در این یک ساعت بانک قوامین و بانک ملت آتش گرفته بود. ایستگاه اتوبوس هم کنده شده بود. ما پرسیدیم چه شده است. چند نفر گفتند که چند مرد جوان بودند که آمدند آتش زدند و شلوغ کردند.
روز یکشنبه بیست و شش آبان، حدود ساعت هشت صبح بیرون رفتیم. صدای تیراندازی میآمد. جلوتر چند تا خانم گفتند که دارند تیراندازی میکنند. برگردید. بوی دود خیلی شدید بود. پل چهارراه زندان پر از نیروهای پلیس و گارد ویژه بود. یکسری لباسهای فرم سبزرنگ پوشیده بودند. یکسری شلوارهای ارتشی با کاپشن پوشیده بودند. یکسری لباسشخصی بودند. هیچ کدام ماسک نداشتند. همه تفنگ دستشان بود و هرکسی را میدیدند همینجوری شلیک میکردند و میزدند. زیر پل که بودیم دو تا از مامورها، که لباس سبز پلیس پوشیده بودند، تفنگ دستشان بود و شلیک میکردند. بقیه مامورها، که شاید ۱۰ نفرشان با لباس پلیس بودند، باتوم داشتند و شروع به زدن مردم کردند. با باتوم در سر یک پسر شانزده هفده ساله زده بودند. گیج بود و به زمین خورد. نمیتوانست بایستد و میگفت که چشمهایم سیاهی میرود. نمیبینم.
مردم، مجروحان را سوار ماشین و موتور میکردند و به دکتر میبردند. مامورها اصلا رحمی نداشتند و به سر و پای مردم تیر میزدند. همه نیروهای بسیج و لباس شخصی تفنگ داشتند. در جایی که ما بودیم بیشتر بچههای سن پایین در خیابان بودند. مامورها هم اینها را میگرفتند و بهناحق میزدند. تیرها ساچمهای بود. اسلحههایی داشتند که تیرهای بزرگی داشت. وقتی تیر به زمین میخورد تکهتکه میشد و مثل ساچمه پخش میشد و به همه میخورد. در پای یک نفر تیر مستقیم خورده بود. از آنها بود که خشابش بزرگ بود. مجروح خونریزی شدید داشت. سریعا مردم او را سوار موتور کردند و بردند. یک نفر تیر به صورتش خورده بود. یکی دیگر تیر به گونهاش خورده بود. یک نفر حدود پنج – شش تیر به کمرش خورده بود. همه این تیرها ساچمهای بود. یک ماموری بود که شلوار مشکی مدل ورزشی و یک بلوز آستین کوتاه سفید پوشیده بود. با تفنگ ساچمهای میزد و اصلا رحم نمیکرد. یک پسر نوزده بیست ساله جلوی این مامور آمد. فاصلهاش با مامور دو سه متر بود. مامور با تیر این پسر را زد. بعد با ته تفنگ محکم به گردنش زد. دو نفر مامور، که کاپشن مشکی و شلوار ارتشی تنشان بود، این پسر را بردند و سوار ون کردند.
برای مامورها اصلا فاصله مهم نبود. هرکس که به آنها نزدیک بود را میزدند. یک جایی ما گارد بسته بودیم. همه مردم هم سنگ دستشان بود. یکی از پلیسها، که شلوار ارتشی و کاپشن مشکی تنش بود و شال سفید بسیجی داشت، جلو آمد و گفت که ما با شما مشکلی نداریم. جلو بیایید. حرفتان چیست. چند تا از جوانها گول خوردند و جلو رفتند که حرف بزنند. تا این بچهها جلو رفتند مامورها همینجوری یکدفعه تیراندازی مستقیم کردند. شاید فاصله پنج متر هم نبود. دقیقا از پا، دست و صورت همه داشت خون میآمد. از آن طرف پنج- شش موتوری بسیجی، که شلوار ارتشی، کاپشن مشکی و شال سفید بسیج، مردمی که فرار میکردند را با تیر میزدند. به هرکسی که حتی در پیادهرو داشت راه میرفت هم شلیک مستقیم میکردند. اصلا برایشان مهم نبود که این تیرها به کجا میخورد. یک نفر کنار پلکش تیر خورده بود. خونریزی خیلی شدیدی داشت. درِ چند خانه باز بود. ما به داخل این خانهها فرار کردیم. یکی دو تا از پسرهای جوان دیر رسیدند. یکیشان پانزده – شانزده ساله بود. موتورسوارهای بسیجی سریع تیراندازی کردند و دستهای این پسرها را گرفتند و به زور آنها را کشاندند و با خودشان بردند.
ساعت سه ظهر به خانه آمدیم. ساعت پنج دوباره بیرون رفتیم. در چهارراه زندان پلیس ایستاده بود. در دو طرف پل و بالا و پایینش ماشین گذاشته بودند و راه را بسته بودند. مردم هم آمده بودند و شعار میدادند. مامورها سمت مردم حمله میکردند و مردم فرار میکردند. ما به سمت کوچهای در بلوار عدالت رفتیم. سریع نیروهای بسیجی با موتور آمدند و شروع به تیراندازی کردند.
همان ساعتها چند تا پسر جوان، که سنشان بین نوزده تا بیست سال بود و چند نفر افغان، که صورتشان را پوشانده بودند، خیلی حرفهای از موتورها بنزین میکشیدند و فقط بانکها را آتش میزدند. چند تا خانم به آنها گفتند: «بانک مسکن دو طبقه است و طبقه بالایش خانه مسکونی است. منفجر میشود. آدم داخلش است. اینکار را نکنید.» اما این افراد خیلی حرفهای بودند. انگار آموزش دیده بودند و خیلی راحت کوکتل مولوتف درست میکردند.
روی پل و زیر پل چهارراه زندان به شدت نیرو ایستاده بود. همه تفنگ دستشان بود. فقط در آن قسمت در صبح و بعدازظهر شاید چهل پنجاه نفر یا کتک خورده بودند یا تیر خورده بودند. بین کسانی که تیر خورده بودند عابر زیاد بود.
وقتی که مجروحی به زمین میافتاد، اگر مردم میتوانستند نجاتش میدادند. اگر نه، مامورها او را داخل ونها میبردند. مامورها کسانی که تیر زیاد خورده بودند را از زیر دست مردم بیرون میکشیدند. اصلا آمبولانسی آنجا نبود. مردم خودشان زخمیها را میبردند. در خیابان عدالت درمانگاه موسیابنجعفر است و آمبولانس دارد. من آمبولانس ندیدم که حرکت کند. مردم میگفتند که مجروحها را به بیمارستان نبرید. مامورها میآیند و آنها را میگیرند.
روز دوشنبه بیست و هفت آبان، من یک اتوبوس دیدم که داخلش پر از مامور بود. همه مامورها شلوارهای کرمرنگ، پوتین و کاپشنهای سبز پوشیده بودند و کلاه گذاشته بودند. سر پوربیرک یک ماشین نیروی انتظامی از این هایلوکسهای دو کابین بود. یک ماشین مشکی ونمانند و بزرگ هم بود. قدم به قدم نیرو ایستاده بود. بالای پل چهارراه زندان یک اتوبوس پر از نیرو بود. پایین پل هم یک اتوبوس پر از نیرو بود. روی ماشین پلیس، «نیروی انتظامی آبگرم» نوشته بود. زیر آن «نیروی انتظامی جهرم» نوشته بود. مردم نیامده بودند. چون باران بود و هر کسی این نیروها را میدید جرات نداشت بیرون بیاید.
بگیر بگیرها شدید شده بود. از روز سوم مامورها میآمدند و تک تک فیلمهای دوربینهای مغازهها را میگرفتند. نیروی انتظامی و نیروی بسیج حکم داشتند. چند تا از مغازهدارها فیلمها را دادند. گفتند مجبور بودیم. حکم داشتند، باید میدادیم. . مامورها شروع به شناسایی کرده بودند. چندین مغازه سریع فیلمها را پاک کرده بودند. بعضیها هم در آن دو روز دوربینها را خاموش کردند.
روز سهشنبه بیست و هشت آبان، روز چهارم یک مقدار درگیری بود. پنجاه شصت نفر از مردم در خیابان بودند. مامورها هم زیر پل چهارراه زندان جمع شده بودند. نیروی انتظامی تفنگ داشت و کلاههایی مثل کلاههای سربازی داشتند. چند تا جوان آمدند و شعار دادند. شعارها مثل قبل بود و شعار «جمهوری اسلامی، نمیخواییم نمیخواییم» و «اصلاحطلب! اصولگرا! دیگه تمومه ماجرا» خیلی زیاد بود.
وقتی معترضها یک مقدار جلوتر رفتند، دو تا از نیروهای بسیج شروع به تیراندازی کردند. تیرها ساچمهای بود. مامورها شلوار ارتشی پوشیده بودند که به رنگ خردلی، قهوهای و سبز بود. کاپشن مشکی، چفیه سفید دور گردن و پوتین مشکی داشتند. مردم جمع شدند و به بسیجیها سنگ زدند. آنها هم جلوتر آمدند و شلیک کردند. یکی از تیرها به کاسه زانویم خورد. درد شدید داشت. گاز اشکآور هم زده بودند و اصلا چشمانم باز نمیشد. مردم به سمت خانهها فرار کردند. من هم داخل یکی از خانهها رفتم. من تیر ساچمهای خورده بودم. یک پسری بود که به همه کمرش تیرهای ساچمهای، که میپاشید، خورده بود. از ده – دوازده جای بدنش خون میریخت. خیلی از مردم به پایشان تیر خورده بود. یک پسر حدود چهارده ساله بود. میگفت که میترسم. تیر به پایم خورده است و نمیتوانم صاف راه بروم. میپرسید که از کدام کوچه بروم که به مامورها بر نخورم و من را نگیرند.
بعد هم من به خانه آمدم. شوهرم تا یک ساعت بعد از من در خیابان بود. میگفت که انقدر نیروها زیاد شدهاند که دیگر کسی جرات ندارد بیرون بیاید. چون شلوار من پشمی بود، تیر زیاد داخل نرفته بود. در خانه درمان خانگی انجام دادیم. چون اصلا جرات نداشتم به بیمارستان بروم.
بعد از یک هفته نیروی انتظامی یکسری آدمها را که از طریق فیلمها شناسایی کرده بودند، بازداشت کرد. با ماشین نیروی انتظامی داخل کوچهها میآمدند و خانه به خانه میگشتند و مردم را میگرفتند. مادری بود که به خانمهای دیگر گفته بود که خیلی وقت است پسرم فراری است و مدام نیروی پلیس به در خانهمان میآید. ۱۰ روز بعد از این اتفاقات ماشین نیروی انتظامی به درِ دو تا خانه رفت. یک عکسی داشتند که روی کاغذ آچهار چاپ شده بود. بعضیها که عکس را میدیدند یک خانهای را نشان مامورها میدادند. ما از دور دقیقا دیدیم که یک خانم پنجاه شصت ساله داشت داد میکشید و جیغ میزد. مامورها پسر هجده ساله را از داخل خانه کشانکشان سمت ماشین بردند. کارگرهای یک ساختمان میگفتند که یکسری از کارگرهای ما به تظاهرات رفته بودند. آنها را گرفتهاند. باید به خانوادههایشان زنگ بزنیم که از شهرستان به دنبالشان بیایند.
همسرم دو نفر را میشناخت که تیر خورده بودند. یکی از اینها تیر به چشمش خورده بود. مامورها به داخل بیمارستان رفته بودند و دستگیرش کرده بودند. نمیدانم به او رسیدگی شد یا نشد .خانوادهاش از شهر دیگری آمدهاند و پیگیر کارهایش هستند. یکی دیگر تیر به پایش خورده بود. ترسیده و فراری است. این دو نفر سمت معالیآباد تیر خوردند.
یکی از آشناها در تظاهرات قلعهحسنخان بود. مثل اینکه به فرمانداری یا استانداری رفته بودند. مامورها به او تیر مستقیم جنگی زده بودند. جای تیر در پایش سوراخ عجیب و غریبی بود. او را به بیمارستان بردند. در بیمارستان اجازه ندادند که درمان بشود. هیچ کاری برایش نکردند. فقط پایش را بسته بودند. بعد هم او را دستگیر کردند. از پارسال تا حالا هنوز آزاد نشده است.
یکی از آشناها در صدرا بود. میگفت که صدرا خیلی کشته داده است. یکی از اولین کشتهها یک بچهمدرسهای بود. میگفتند در معالیآباد کشته زیاد بود. از کانون بسیج تیرهای نظامی شلیک میکردند. در همه فیلمهایی که دیدیم از کانون بسیج به مردم حمله کردند. از بالا شلیک میکردند و تعدادی کشته شده بودند.