نام و نام خانوادگی شاهد: محافظت‌شده

جنسیت: مرد

مکانی که درباره‌ آن شهادت می‌دهد: اصفهان

وضعیت شاهد: مجروح شده، بازدا‌شت شده، شاهد شلیک گلوله به مردم

نوع شهادت در دادگاه: محافظت‌شده

 

روز شنبه بیست و پنجم آبان، ساعت یازده صبح می‌خواستم از سپاهان شهر (که چند کیلومتر با اصفهان فاصله دارد) به اصفهان بروم. در سپاهان‌شهر در یکی دو تا چهارراه، درگیری‌های جزئی پیش آمد ولی مامورها به سرعت جمع‌ش کردند. در چهارراه غدیر نیروهای انتظامی شیشه‌های مغازه‌ها را شکسته بودند. سر هر چهارراه نیروهای انتظامی سپاهان‌شهر بودند. از شنبه اینترنت گوشی‌ها داشت قطع می‌شد و اگر اشتباه نکنم اینترنت سراسری هم پیش از ظهر قطع شد.

 

مردم در فاصله‌ بین سپاهان‌شهر تا میدان دروازه شیراز، اتومبیل‌ها را خاموش کرده بودند. بالای هفت هشت هزار نفر بودیم. یک عده مامورهای نیروهای انتظامی با لباس سبز تیره و باتوم بودند. بعضی از سربازها کلاشنیکف داشتند. ماشین‌های سیاه‌رنگ یگان ویژه یا نوپو هم بود. بعضی‌ از نیروهای نوپو باتوم، سپر شیشه‌ای و اسلحه داشتند. بعضی‌ از نیروها فقط اسلحه داشتند. صورت‌ مامورها پوشیده بود و لباس مشکی با آرم نوپو داشتند. یک اسلحه‌ای داشتند که فکر کنم «ام‌پی‌۵» بود یا یکی از این سلاح‌هایی بود که خود ایران ساخته است. رنگ لباس یگان ویژه‌ نیروی انتظامی حالت استتار و جنگل‌مانند بود. صورت‌شان پوشیده بود و اسلحه‌شان کلاشنیکف بود. در شعارهایی که دادیم به اصل ولایت فقیه اعتراض کردیم. وقتی شعارهای اقتصادی مردم به سمت چیزهای پیچیده‌تر رفت مثل «نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران» یا شعارهایی ضددیکتاتور، درگیری‌ها شروع شد.

 

یک ساعت و نیم بعد مامورین جلو آمدند و یگان ویژه و نوپو با باتوم‌ مردم را می‌زدند. این‌ها باتوم‌ را بالای سمت چپ و راست بدن مردم می‌زدند. من فکر می‌کنم مامورها هدف نمی‌گرفتند که با باتوم به کجای بدن بزنند. فقط می‌زدند. یک خانمی با بچه‌اش به سمت نیروهای نوپو آمد و گفت که من از این مسیر رد می‌شدم. مامورها اجازه ندادند حرف بزند و با باتوم روی شانه‌ و سر خانمه ضربه زدند. با نوک باتوم چنان در شکم‌ آن بچه کوبیدند که به زمین افتاد. مادرش می‌خواست به پلیس یک چیز شبیه به این بگوید که من از این‌جا عبور می‌کردم و مثلا می‌خواستم این بچه را به مدرسه یا خانه ببرم. به‌ او فرصتی داده نشد و این‌ها را آن‌طور زدند.

 

آدم‌های خیلی زیادی با سر و صورت خونی و لباس‌های پاره دیدم. مامورها وقتی هجوم می‌آوردند، مردم از بین اتومبیل‌ها می‌دویدند و پاهای‌شان به سپر ماشین‌ها می‌گرفت و زخمی می‌شد و از شدت درد می‌ایستادند. بعد مامورها از پشت سر با باتوم این‌ها را می‌زدند. دیدم یکی از مامورها سپر را دور خودش می‌چرخاند و بعد به سر و صورت مردم می‌زد. یگان ویژه با کلاشنیکف شلیک هوایی هم کردند. من یک مامور نوپو دیدم که روی دوپا نشست و اسلحه را به طرف مردم گرفت و سه بار شلیک کرد.

 

یک‌سری لباس شخصی با موتور و دونفره وارد شدند. زنجیر و اسلحه کمری داشتند. چوب‌هایی داشتند که روی آن چرم و پیچ فلزی بسته‌ بودند. یعنی یک گرز تمام‌فلزی بود. با همه این‌ها و با تسمه مردم را می‌زدند. یکی از این لباس شخصی‌ها با گرز به شقیقه‌ یک پسری زد. عینک‌ پسر در هوا خرد شد و خودش همان لحظه افتاد. صورت‌ پسر پر از خون بود و دیگر هیچ تکانی نمی‌خورد. فکر می‌کنم لباس شخصی‌ها یا مامورهای یگان ویژه توانستند درصد زیادی‌ از مجروح‌ها را جمع کنند و ببرند. من آمبولانس ندیدم که آن‌جا باشد. ما در آن‌جا گیر افتاده بودیم. نیروی انتظامی یا نوپو یک لحظه خواستند راه را برای لباس‌ شخصی‌ها باز کنند که مردم و خود من در این فرصت به سمت ترمینال صفه رفتیم. همان موقعی که می‌خواستم رد بشوم، مامور نوپو با باتوم به کمر و شانه‌ چپم زد. یک سپر هم مستقیم به صورتم زد که صورتم زخمی شد.

 

آن موقع شلیک‌های ماموران نوپو زیاد شد. قطعا هوایی نبود چون دیدم افرادی که شلیک می‌کردند نشسته‌اند یا بازوی‌شان را جلو برده‌اند. با فاصله شصت- هفتاد متر به طرف مردم شلیک می‌کردند. بعد از یک ساعت و نیم یک‌سری ماشین‌ها را با زور اسلحه و خشونت حرکت دادند که راه باز شود. مردم مجروح‌هایی که بین‌شان بودند را فقط می‌توانستند داخل اتوموبیل‌های‌شان ببرند. اصلا نمی‌شد آن‌ها را به بیمارستان برد. مامورها به هیچ عنوان اجازه‌ حرکت نمی‌دادند که شما بخواهید کسی را به بیمارستان ببرید. حتی آمبولانس اجازه نداشت آن‌جا بیاید. من آمبولانسی ندیدم.

 

 

من از پشت ترمینال صفه توانستم به سمت پل بروم. به‌خاطر این‌که زخمی بودم حدود یک ساعت خانه‌ دوستم ماندم. بعد پیاده به سمت دروازه شیراز رفتم. آن‌جا یگان ویژه خیلی بیش‌تر بودند و مامورهای نوپو کم‌تر بودند. حدود هزاروپانصد تا دو هزار نفر در دروازه شیراز بودند.

 

من به چشم خودم باتوم‌زدن ماموران را دیدم؛ بدون استثناء به سمت سینه ‌به ‌بالاتنه‌ آدم‌ها می‌زدند. برای مامورها هیچ‌ فرقی بین مرد و زن و دختر و پسر نبود. من چند مورد صدای تیر هوایی هم شنیدم. دیدم یک پسر و دختر نسبتا جوان از روی پل عابر پیاده داشتند پایین می‌آمدند. فکر می‌کنم آن پسر داشت با موبایل‌ش فیلم‌برداری می‌کرد که مامورهای یگان ویژه این‌ها را از وسط پله با باتوم زدند و لباس‌های‌شان را پاره کردند. طوری که آن‌ها کاملا بی‌هوش شدند و سر و صورت‌شان پر از خون بود.

 

بعد به خانه‌ رفتم. جمعیت داشت در رودخانه جمع می‌شد. تا وقتی هوا تاریک ‌شد صدای شلیک و فریاد و همهمه‌ جمعیت می‌آمد. من دیدم که روی پشت‌بام مرکز بسیج دانشجویی سه یا چهار نفر مامور با لباس عادی ایستاده‌اند و در حال فیلم‌برداری از رودخانه هستند.

 

روز یکشنبه بیست و شش آبان، ساعت یک و دو ظهر با دوستم بیرون رفتم. روی دیواره‌ سی‌و‌سه پل یک مامور را دیدم که داشت دوربین کار می‌گذاشت. روی سقف سینمای ساحل، که مشرف به سی‌و‌سه پل و رودخانه است، مامور نوپو با لباس مشکی دیدم. دوستم گفت یک اسلحه با لوله‌ دراز دیده است. حدود ساعت سه بعدازظهر لحظه به لحظه جمعیت در کف رودخانه زیاد می‌شد. ماشین‌های مامورین را دیدم که دارند به سمت‌ جمعیت می‌روند. من داخل زاینده‌رود رفتم. پنج تا ده دقیقه بعد دور تا دور آن‌جا را یگان ویژه و نوپو با باتوم و سپر گرفتند. ما در بستر زاینده‌رود کاملا به تله افتادیم. عده‌ای از مردم تلاش کردند فرار بکنند. ما سنگ‌های کف رودخانه و چوب را به سمت‌ مامورها پرتاب کردیم. ولی نمی‌توانستیم جلوی‌شان را بگیریم. موقعی که با مامورها درگیر بودیم نفر بغلی من روی زمین افتاد بدون این‌که ما صدای شلیک بشنویم. یک پسر شاید بیست‌و‌هفت ساله بود. شانه‌ چپ‌ این پسر همان لحظه پر از خون شد و لخته‌ خون از کتف‌ش بیرون زد. یک سوارخ بزرگ در کتفش درست شده بود که مشخص بود او را با گلوله‌ جنگی زده‌اند. قطعا از بالا به او تیراندازی شده بود.

 

صدای تیر خیلی شنیدم. هفت هشت بار هم تیراندازی مستقیم دیدم؛ به صورتی که مامور نوپو روی زانو نشست و تیراندازی کرد یا ایستاده با همان اسلحه‌ای که شک دارم «ام‌پی‌۵» باشد شلیک کرد. دوتا شلیک هم از یگان ویژه دیدم که دقیقا مستقیم بود؛ یا روی زانو می‌نشستند یا ایستاده شلیک می‌کردند. دو نفر آقا را دیدم که یکی روی شکم‌ش خم شد و یک نفر هم افتاد. فاصله‌شان با من حدود هفتاد هشتاد متر بود. نمی‌توانستم بالای سرشان بروم اما فریاد مردم که می‌گفتند: «می‌کشم می‌کشم، آن‌که برادرم کشت»، حاکی از این بود که یا آن شخص کشته شده است یا وضعیت‌ش وخیم است. چون معمولا ما ایرانی‌ها این شعار را موقعی می‌دهیم که یک نفرمان را بکشند.

 

مامور یگان ویژه دوباره با باتوم به صورتم ضربه زد. از صورتم خون می‌ریخت. من روی زمین نشستم و مامورها فقط با باتوم به سر و کمرم می‌زدند. بعد مردم  من را عقب کشیدند. سعی کردم یک‌جا وسط جمعیت بنشینم. بچه‌ها یک جایی را درست کرده بودند که کسانی که مجروح می‌شوند، یک‌جا باشند. فکر کنم هفت یا هشت نفر دیگر را دیدم که لباس‌های پاره داشتند و دست و پای‌شان کبود شده بود. دو تا از این مجروح‌ها قطعا زیر هجده سال بودند؛ یک پسری بود که اصلا ریش و سبیل نداشت و یک دختر حدودا سیزده چهارده ساله بود که روسری هم نداشت. یک‌جا هم دیدم که با یک وسیله‌ای به صورت، بدن‌ و سر دو نفر زده بودند که شکافی در حدود هفت -هشت سانتی‌متر خورده بود و پر از خون بود. یک نفر از این زخمی‌ها فکر کنم از خونریزی شدیدی که داشت، شوکه شده بود.

 

شعارهایی که می‌دادیم مثلا «نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران»، «رضاشاه روحت شاد»، «مرگ بر دیکتاتور»، «دشمن ما همین‌جاست دروغ می‌گن آمریکاست» و «ننگ ما ننگ ما رهبر الدنگ ما» بود. مامورها اجازه نمی‌دادند مجروحی از آن‌جا برود. اگر ما می‌خواستیم مجروح را ببریم، هم خودمان را می‌زدند و هم فرد مجروح را می‌گرفتند. مامورها هرکدام از مجروح‌ها را که مردم دوروبرشان نبودند کشان‌کشان عقب می‌بردند و در وانت‌ها می‌انداختند. مامورها در آن بحبوحه توانستند درصد زیادی از مجروح‌ها را همین‌طور بازداشت کنند.

 

من به بالا در حاشیه زاینده‌رود که رسیدم مامورها من را دوره کردند. دیدم سه چهار مامور یگان ویژه با فریاد و فحش‌های رکیک و زشت به سمت من حمله‌ور شدند و شروع به زدن من کردند. شاید پنج دقیقه‌ای بی‌هوش بودم. موقعی که به‌هوش آمدم دیدم که با یک وسیله‌ای دست من را از پشت بسته بودند و می‌خواستند من را به ماشین‌ تویوتای نیروی انتظامی منتقل کنند. ولی هجوم جمعیت باعث شد دوستم موفق شود که من را سریع در کوچه‌ای بکشد و فرار کنیم.

 

موقعی که مامورها به سمت ما حمله کردند ما از چوب و سنگی که کف رودخانه بود استفاده کردیم. اگر بشود که اسم‌ این‌ها را سلاح سرد بگذارید. ولی چاقو، قمه، قداره، اسلحه‌ شکاری و اسلحه‌ جنگی دست مردم نبود. فاصله‌ مامورها از ما یک فاصله‌ خیلی امنی بود. حتی مامورها با سپر جلوی خیلی از سنگ‌ها و چوب‌هایی که به سمت‌شان پرتاب می‌شد را می‌گرفتند. من ندیدم حتی درست و حسابی، سنگی به مامورین اصابت بکند که حتی بخواهد دردشان بگیرد.

 

روز دوشنبه بیست و هفتم آبان، من کل مسیر را پیاده رفتم. حضور نیروها بسیار زیاد بود. حداقل آن لحظه که من بودم عملا امکان نداشت جمعیتی شکل بگیرد.

 من را یگان ویژه بازداشت کرد. وقتی من به آن‌ها گفتم که مگر چه کار کردم، به سر و صورتم ضربه زدند و من را در ون سیاه‌رنگی هل ‌دادند. یک دختر و سه پسر دیگر را هم آوردند و بعد ما را بردند. در آن‌جا مامورها ما را ضرب‌و‌شتم‌ کردند. فقط تهدید و فحاشی می‌کردند و می‌گفتند: «پدرتان را درمی‌آوریم. شما جاسوسید. حکم همه‌تان اعدام است. دیگر رنگ بیرون را نمی‌بینید.» فکر کنم حدود هفده- هجده نفر دیگر هم در آن محوطه بودند. من فکر می‌کنم حداقل پنج- شش نفر زیر هجده سال بودند. دو نفرشان خیلی گریه می‌کردند و بی‌تابی می‌کردند. معلوم بود واقعا بچه هستند. آن‌جا ما را به حالت کلاغ‌پر نشاندند. بعد من را با چشم‌بند به مکانی دیگر بردند. در حالی‌که من چشم‌بند داشتم، حدود بیست دقیقه من را با مشت و لگد می‌زدند. بعد یک آقایی برای بازجویی آمد. گفت که ما از تو سند و مدرک داریم و جرم تو شورش علیه نظام، اغتشاش و جاسوسی برای بیگانه است. بعد من را در یک اتاق سلول‌مانندی گذاشتند. یک اتاق دو در چهار مستطیل‌شکل بود. در ته آن یک دست‌شویی بود که یک شیر آب بدون لوله هم کنارش بود. ولی آفتابه‌ای نبود. آب هم از همان شیر باید می‌خوردم. یک پتوی کثیف بود. بالش نبود. روز اول و دوم اصلا غذایی ندادند. ما در آن‌جا فراموش شده بودیم. بعدا روزی یک‌بار آن هم طرف‌های شب غذا می‌دادند. فکر کنم پس‌مانده‌ غذاها بود که در یک کاسه بدون قاشق می‌دادند.

 

اصلا من را دادگاه نبردند. من بارها از بازجوها خواستم که جلوی قاضی از خودم دفاع کنم. یک‌بار می‌گفتند که فردا اعزامت می‌کنیم. بعضی موقع‌ها می‌گفتند که خفه شو! ما خودمان دادگاه و قاضی هستیم. من وکیل خواستم که با تمسخر می‌گفتند که فکر کردی این‌جا آمریکاست. تقریبا هر روز بازجویی شدم. یک دوربین گوشه اتاق بود. ولی نمی‌دانم ضبط می‌کرد یا نمی‌کرد. هفته‌ اول من را خیلی بد کتک ‌زدند.

 

موقع بازجویی چشم‌بند داشتم. بعد از بازجویی فقط دست‌بند داشتم. من فکر می‌کنم بازجوها هر سه‌ روز‌ یک‌بار عوض می‌شدند. بازجوها به پدر و مادرم توهین می‌کردند. به خود من نسبت همجنس‌گرا‌بودن می‌دادند. می‌گفتند که اگر حرف نزنی همین‌جا به تو تجاوز می‌کنیم. خودت را که اعدام می‌کنیم هیچی، خانواده‌ای که تو را پرورش‌داده هم باید اعدام شوند. جای شما در این کشور نیست. گوشی‌‌ام را از من گرفتند و هیچ وقت هم به من پس ندادند. می‌گفتند ما خیلی چیزها در گوشی‌ات پیدا کردیم.

از کارهایی که با من کردند این بود که شلوار و پیراهنم را در می‌آوردند و یک پارچه را می‌پیچیدند و خیس می‌کردند و با شتاب روی بدنم می‌زدند. درد بسیار شدیدی داشت. وقتی روی صندلی نشسته بودم و دستانم را با دست‌بند به دستگیره‌های صندلی بسته بودند، یک پارچه‌ نسبتا ضخیم چندلایه خیس را روی ران پایم می‌گذاشتند و اتو را روی پارچه‌ خیس می‌گذاشتند و شروع به سوال‌کردن از من می‌کردند.

 

این شکنجه این‌طور بود که یک پارچه‌ نسبتا ضخیم را چند‌لایه می‌کنند و روی پا می‌گذارند. بعد یک مقدار آب روی آن می‌ریزند و اتو را رویش می‌گذارند و به برق می‌زنند. دکمه‌ اتویی که فکر می‌کردم سرد است را جلوی من می‌چرخاندند. یعنی نشان می‌دادند که الان اتو را روی حرارت زیاد گذاشتند. آن لحظه ترسی در وجود انسان می‌آید که این اتو چه زمانی داغ می‌شود و این آب را جوش می‌آورد و بخارش به پا می‌خورد. من الان دیگر نمی‌توانم لباس اتو ‌کنم. خاطره‌ بسیار بدی دارم. برای این اتفاق از نظر روحی خیلی آسیب دیدم. از نظر جسمی هم که من اسنادش را ارائه خواهم کرد و متوجه می‌شوید که وضعیت چطور است.

 

من دچار سوختگی‌های بدی روی ران پایم شدم و جای ضربات پارچه‌ خیس هم روی بدنم بود. آن پارچه‌ خیس شدیدا پوست را ملتهب می‌کرد. سوختگی اتو هم قطعا نیاز به مراقبت پزشکی داشت. بعدا هم عفونت بدی کرد. بارها و بارها درخواست رسیدگی پزشکی کردم. مامورها هیچ اعتنایی نکردند و فحش می‌دادند.

 

من صورتم کاملا آسیب دیده بود. موقعی که من را بازداشت کردند باید صورتم پانسمان می‌شد. ولی هیچ‌کاری برای من نکردند. من میگرن دارم. بارها خواستم به من مسکن بدهند. من کل‌ این مدت را سردرد داشتم. در اثر ضربه باتومی که به سرم زده بودند، چشم چپ من چرخش پیدا کرده است و دید چشم‌ من خیلی بد ‌شده است. دوبار به من گفتند که می‌گذاریم با خانواده‌ صحبت بکنی، این‌جا را امضا بکن. من خواستم برگه را بخوانم که با حالت خیلی خشن و شدیدی به سر من زدند و امضای اجباری از من گرفتند. بعد هم نگذاشتند به خانواده‌ام تلفن کنم. یکی از کاغذهایی که به زور زیر آن امضای من را گرفتند، کاغذی بود که از قبل نوشته و چاپ شده بود. درباره دومین کاغذ هم گفتند که این‌ها بازجویی‌ها و صحبت‌های خودت است.

 

بعد دوباره من را منتقل کردند به مکان اول و من را آزاد کردند. از مردم و اطرافیان شنیدم که در کل اصفهان با محدوده‌ اطرافش حداقل بالای صد نفر کشته شدند. یک نفر در محله‌ای به نام جوی‌آباد کشته شده بود.