نام و نام خانوادگی شاهد: محافظت‌شده

جنسیت: مرد

مکانی که درباره‌ آن شهادت می‌دهد: شیراز

وضعیت شاهد: مجروح شده، شاهد شلیک گلوله به مردم، بازداشت‌شده

نوع شهادت در دادگاه: محافظت‌شده

 

حدود ساعت نه صبح در میدان نمازی چند تا ماشین بلوار را کامل مسدود کردند. برخی از مردم از ماشین‌ها پیاده شدند و به بقیه گفتند که به‌خاطر گرانی بنزین شما هم از ماشین بیرون بیایید. ما هم به آن‌ها ملحق شدیم. لحظه به لحظه زیاد و زیادتر می‌شدیم. چند هزار نفری بودیم. شعارها بیش‌تر «دولت ورشکسته رو پول ما نشسته» و «دانشجو حمایت حمایت» بود.

 

مامورهای اولیه مامورهای پاسگاه‌ بودند که ظاهرا خیلی تا دندان مسلح نبودند. احتمالا مامورهای کلانتری چهارراه زند و خلیلی بودند. مامورها چندبار خواستند مسالمت‌آمیز مردم را متفرق کنند ولی نتوانستند. مامورها در فلکه نمازی، بیمارستان نمازی و درمانگاه شهید مطهری بودند. کلا نیروهای مسلح را در این درمانگاه مستقر کرده بودند. این نیروها لباس نیروی انتظامی پوشیده بودند. مامورها آماده‌باش کامل بودند و ماشین و موتور هم آن‌جا مستقر شده بود. مامورهای کلانتری و پاسگاه اسلحه‌ی کمری داشتند. باتوم، سپر، شوکر و اسپری فلفل داشتند. تفنگ‌هایی داشتند که گلوله پلاستیکی شلیک می‌کرد. چند نفر از این‌ مامورها هم شات‌گان داشتند. این مامور‌ها نقاب نداشتند.

 

یک‌سری لباس شخصی بسیجی‌ و سپاهی‌ هم بودند که هم در داخل جمعیت فیلم می‌گرفتنند و هم مامورهای نیروی انتظامی را تحریک می‌کردند. مثلا از لا‌به‌لای درخت‌ها سمت مامورها سنگ پرت می‌کردند که به مردم حمله کنند یا با مامورهای نیروی انتظامی درگیر می‌شدند که مردم فکر کنند می‌خواهند این آقا یا خانم را بگیرند. بعد مردم می‌رفتند او را نجات بدهند و مامورها با مردم درگیر می‌شدند. تقریبا بعد از ساعت دوازده جو خیلی متشنج شد. ما کاملا یک سمت بلوار زند را مسدود کرده بودیم. یک سمت را آزاد گذاشتیم که آمبولانس بتواند برود و بیاید. مردم آب و شکلات بین معترض‌ها تقسیم می‌کردند. هم‌زمان با ما، کمربندی شهرک صنعتی را بسته بودند. اعتراضات در معالی‌آباد، صدرا و گلستان هم شروع شده بود.

 

از حدود ساعت دوازده ماشین‌های زره‌پوش و آب‌پاش کاملا دور تا دور ما مستقر شده بودند. ماشین‌هایی بودند که بشقاب‌های ماهواره داشتند. یک برجک هم داشتند که لوله‌ تفنگ از آن بیرون بود. تقریبا یکی دو تا هم شبیه نفربر بودند.

 

در همین حین نیروهای یگان ویژه کاملا مسلح با چند زره‌پوش دیگر آمدند. این مامورها که پیاده شدند دیگر جو متشنج شد. دستور متفرق‌شدن دادند و ما متفرق نشدیم. تفنگ‌های‌ گاز اشک‌آور، شات‌گان و گلوله پلاستیکی بود. پیر و جوان و خانم و آقا هیچ گونه اهمیتی برای‌ مامورها نداشت. قبل از این‌که گلوله‌های پلاستیکی را شلیک کنند و ماشین‌ها جلو بیایند، یک عده‌ از مامورها با باتوم مردم را ‌زدند. هم ضربه‌های باتوم و هم شلیک به سمت مردم، همه از کمر به بالا بود. نیروهایی که با زره‌پوش آمدند، نقاب‌دار بودند. چهره‌های مامورها کاملا عجیب و غریب بود. فقط یک نفر از مامورها حرف می‌زد. درست است که مثلا یک نفر مسئول است. ولی من این‌طوری حس کردم که شاید فقط این درجه‌داری که مسئول‌شان است ایرانی است. به نظرم می‌آمد که بقیه‌شان ایرانی نبودند چون اصلا هیچ حرفی نمی‌زدند. اصلا هیچ احساسی نداشتند. هیچ گونه کلامی بین ما ردو‌بدل نشد.

 

لباس‌شخصی‌هایی که بین مردم قایم شده بودند، سنگ و بطری آب سر مامورها پرت می‌کردند تا مامورها را تحریک کنند که به سمت مردم حمله کنند. بعد از این اتفاق مامورها گاز اشک‌آور پرت کردند و لوله‌های تفنگ پلاستیکی را سمت مردم گرفتند. مامورهای ردیف‌های بعدی هم شات‌گان داشتند. چند تایی هلی‌کوپتر هم مدام روی سر ما در میدان نمازی چرخ می‌زد و به سمت صدرا و شهرک صنعتی می‌رفت. هلی‌کوپتر انقدر پایین می‌آمد که معلوم بود روی آن پلیس نوشته بود. هلی‌کوپترها برای نیروی انتظامی و نیروی ضدتروریست بودند.

 

یکی از نیروهای ضدتروریست نوپو تفنگ ساچمه‌ پلاستیک را سمت من گرفت. اگر من سرم را نچرخانده بودم اولین گلوله‌ها به صورتم خورده بود. مامور از فاصله‌ دو متری به من تیر زد. دیگر نمی‌توانستم راه بروم. چون پاهایم زخم شده بود. خیلی خیلی دردناک بود. تا مدت‌ها این زخم‌ها با من بود و هنوز هم جای زخم‌ها هست. دو نفر من را به کنار بلوار کشیدند. خیلی از دانشجوها بین مردم آمدند. داخل دانشکده هم دانشجوها شعار می‌دادند «بی‌شرف بی‌شرف». چون واقعا مردم را لت‌و‌پار کردند. ولی مامورها درِ دانشگاه را بسته بودند و نمی‌گذاشتند تعداد زیادی بیرون بیایند. عده‌ای از دانشجوها هم بازداشت شدند و بعد به قید کفالت آزاد شدند.

 

بعد که یک مقدار حالم بهتر شد، بلند شدم و دیدم هم از جلو و هم از پشت سر، که فلکه‌ ستاد یا امام حسین می‌شود، کاملا مردم را قیچی‌ کرده‌اند. مامورها هم‌زمان یک ردیف جلو می‌آمدند و گاز اشک‌آور شلیک می‌کردند. بعد از یک مقدار عقب‌تر گلوله‌های پلاستیکی و شات‌گان شلیک می‌کردند.

 

مامورهایی هم بودند که با موتور وسط مردم می‌زدند. مامورهایی که ترک این موتورها بودند با باتوم‌ مردم را می‌زدند. هم‌زمان هم گاز اشک‌آور و هم گلوله پلاستیکی می‌زدند و ماشین‌های زره‌پوش هم جلو می‌آمدند که از دو طرف مردم را قیچی می‌کردند. تیر جنگی فقط هوایی بود. یک عده‌ای را دستگیر کردند. دیدم یک عده در یکی از پاساژها گیر کرده‌اند و مامورها می‌خواهند آن‌ها را دستگیر کنند. حتی بچه‌ چهار پنج ساله با مادر و پدرش بین جمعیت بود که اصلا نمی‌دانیم چه اتفاقی برای آن‌ها افتاد. در آن لحظه‌ای که من در میدان نمازی‌ شیراز تیراندازی دیدم، رد خون در پیاده‌رو بود.

 

بعضی‌ مامورها سنگ و هرچیزی که داشتند پرت می‌کردند. از همه طرف فیلم می‌گرفتند. اصلا معلوم نبود چه کسی جزء مردم است و چه کسی جزء مامورهاست. یکی دو تا از بچه‌ها زیر پانزده سال داشتند. یکی‌ از این‌ها که دستگیر شده بود تا بازداشت‌گاه سوم هم با ما بود. دیدم که بچه‌های زیر هجده سال هم کتک خوردند و هم دستگیر شدند.

 

من وقتی دیدم چند تا از بچه‌ها را دارند می‌گیرند، گفتم یک فیلم و عکسی بگیرم. همین‌طور که داشتم فیلم می‌گرفتم متاسفانه خودم را هم گرفتند. چهار پنج نفر لباس‌شخصی یک ‌آن من را از زمین بلند کردند. ما حدود هفت هشت نفر بودیم که ما را در عقب یک ماشین روی هم ریختند. یک نفر راننده بود و یک نفر کنارش بود. اصلا نمی‌توانستیم نفس بکشیم. آن‌چنان می‌زدند که اصلا متوجه نمی‌شدی کجا هستی.

 

یک بچه‌ سیزده ساله، یک نوجوان هفده ساله و یکی دو تا بیست سی ساله با من بودند. من را خیلی ضرب‌و‌شتم نکردند. ولی هر کدام از آن‌هایی که سن‌شان کم‌تر بود وقتی از ماشین پیاده می‌شدند با باتوم به صورت و هرجای بدن‌شان می‌زدند. در بازداشت‌گاه  اول هم من را یک‌ کم زدند. گوشی‌ یکی از بچه‌ها را گرفته بودند که با نامزدش یا دخترعمه‌اش ارتباط داشت. مامورها با آن دختر قرار می‌گذاشتند و اذیت‌ش می‌کردند. این آقا اعتراض کرد. انقدر محکم در دلش می‌زدند که من فکر می‌کردم جان سالم به‌در نمی‌برد. بعد به شکم، به کمر و به سر ما ‌زدند و ما را به راهرو بردند.

 

مامور آمد به همه‌ ما یکی دو تا سیلی زد. چون بازداشت‌گاه‌ها پر شده بود ما را به نمازخانه بردند. تقریبا حدود ده ساعت ما روی دو پا و رو به دیوار ‌نشستیم. حق سرچرخاندن نداشتیم. رمز و پسورد گوشی‌ها‌ی‌مان را ‌گرفتند. قفل‌های‌ گوشی‌ها را باز می‌کردند که به سیستم‌های‌شان وصل کنند. در نمازخانه شاهد ضرب‌و‌شتم شدید دو سه تا از بچه‌ها بودیم. از لحظه‌ ورود به بازداشت‌گاه تا بازداشت‌گاه سوم، مامورها به یک بچه‌ سیزده ساله، که روی دست و بدن‌ش تتو کرده بود، تکه‌های جنسی گفتند. از او می‌پرسیدند که کجاهایت را تتو کردی. به جاهای خصوصی او اشاره می‌کردند و می‌پرسیدند که آ‌ن‌جاها را هم تتو کردی. راجع‌ به مادرش از او سوال می‌کردند که مادرت با بابات زندگی می‌کند. شماره‌اش را بده ما به‌ او زنگ بزنیم بگوییم تو کجا هستی. او از بازداشت‌گاه سوم به کانون اصلاح و تربیت منتقل شد.

 

در نمازخانه که بودیم یک عده‌ مامورهای یگان ویژه داشتند شام می‌خوردند. ما می‌شنیدیم که یک نفر در بی‌سیم به این مامورها گفت که مردم دارند نزدیک بازداشت‌گاه می‌آیند، دیگر چیزی نمانده است. مامورها گفتند ما مسلح نیستیم. نمی‌رویم. حالا باتوم، سپر و تفنگ گلوله‌ پلاستیکی داشتند. مامور به آن‌ها گفت که شما فقط نمایشی در خیابان بروید که مردم جلوتر نیایند. مامورها که جاهای دیگر را سرکوب کردند، آنها را برای پشتیبانی شما می‌فرستیم.

 

هم نیروی انتظامی و هم لباسشخصی ضرب و شتم می‌کردند. گوشی یکی دو تا از بچه‌ها زنگ که می‌خورد مامورها گوشی‌ها را جواب می‌دادند. با آن خانم‌ها الکی قرار می‌گذاشتند. تا بچه‌ها به مامور معترض می‌شدند، مامور آن‌چنان به سرشان می‌زد و آن‌ها را به دیوار می‌کوفت که من می‌گفتم اصلا زنده نمی‌مانند.

 

آن‌هایی هم که ضرب و شتم شدند کلا به یک گوشه‌ پرت می‌بردند که نتوانیم از آن‌ها هیچ اطلاعاتی بگیریم. آن بچه‌ سیزده ساله را زدند. بچه‌ تشنج کرد. واقعا وحشتناک بود. اورژانس آمد. همان‌جا چند تا آمپول به‌ او زدند. مامورها گفتند که نباید به بیمارستان اعزام بشود. تقریبا بعد از نیم ساعت تشنج‌ش تمام شد و حالش بهتر شد. یک‌دفعه مامورها به بهانه‌ بازجویی یا چیزهای دیگر می‌آمدند و بعضی‌ها را می‌بردند. این بچه را هم چندین بار بردند. ما چیزی ندیدیم ولی به بدن او دست هم می‌زدند. جلوی همه لباسش را بالا می‌زدند و به کمر و بازوهای‌‌ او دست می‌زدند.  

 

در مراحل اولیه‌ بازداشت، من را در اتاقی بردند که چند تا مانیتور در آن بود. همان موقع من را تهدید کردند. در جمع هم که بودیم همه ‌ما را به مرگ تهدید کردند. مامورها می‌گفتند که همه‌اش هزار تا هم نیستید. همه‌تان را می‌کشیم. وقتی مامور ‌آمد و اسم ما را ‌نوشت و بازجویی کرد، باز یکی دو تا از بچه‌ها کتک خوردند. دسترسی به آب خوردن و دست‌شویی نداشتیم. غذا که تا یکی دو روز به هیچ عنوان نبود. هم خانم و هم آقا بازداشت شده بودند.

 

ما را شبانه با اسکورت مسلح کامل به اتوبوس منتقل کردند. نصف آقا و نصف خانم بودیم. نمی‌دانم قبل‌ از آن چند تا ماشین پر شده بود. دو تا ماشین جلو و دو تا ماشین عقب ما بودند و ما را سمت بازداشت‌گاه دوم ‌بردند. قبل از ما و بعد از ما هم ورودی داشتیم. در بازداشت‌گاه دوم چند تا مجروح دیدیم. در ستون فقرات‌، کمر، صورت، دست، پا و سر یکی از این مجروح‌ها پر از ساچمه‌های شات‌گان بود. تقریبا دو هفته بعد از این‌که ما در بازداشت‌گاه سوم بودیم هم هیچ‌گونه امکانات پزشکی در اختیار او قرار ندادند. اصلا نه می‌توانست بخوابد و نه می‌توانست بنشیند.

 

در بازداشت‌گاه سوم که بودیم یک بهیار آمد و او را دید. می‌گفت که او باید به بیمارستان برود و از بدنش عکس‌برداری بشود. تا زمانی که ما آن‌جا بودیم او را اعزام‌ نکردند. خیلی‌ها مریض بودند و قرص یا دارویی باید مصرف می‌کردند. من مشکل کلیوی داشتم و درخواست قرص و مسکن کردم. مامورها گفتند که اصلا اسم‌ش را هم نیاور.

 

بازداشت‌شده‌های جدیدی که می‌آمدند خبر می‌آوردند که مثلا در صدرا و معالی‌آباد معترض‌ها کشته شده‌اند و در کوزه‌گری شیراز، چهارراه زندان، بلوار رحمت و پارک قوری درگیری است. دو سه تا از بچه‌ها را که آوردند، مجروح بودند. پا، سر و دست‌شان شکسته بود. بازجو هرچه خودش می‌خواست می‌نوشت. ما فقط باید امضا می‌کردیم. اگر یک لحظه به متن نگاه می‌کردیم به صورت و سرمان می‌زد، ما را هل‌‌ می‌داد و با لگد به جان ما می‌افتاد. یک نفر هم آمد که مثل بازجو بود. بعدا گفتند که این قاضی کشیک است. ما باید برگه‌ها را امضا می‌کردیم. این آ‌قا در بازداشت‌گاه سوم هم آمد و رفت. تقریبا چهار پنج قاضی دیگر هم بودند.

 

در بازداشت‌گاه دوم جمعیت بیست سی نفر بود و پتو حدود ده تا بود. غذا هم یک وعده بود، آن ‌هم غذای زیادمانده‌ خودشان را می‌دادند. ما باید غذا را روی پلاستیک زباله می‌ریختیم، وسط پهن می‌کردیم و می‌خوردیم. آب آشامیدنی را باید از دست‌شویی می‌خوردیم. هیچ‌گونه امکانات بهداشتی‌ نبود. بازجویی‌ها فیلم‌برداری می‌شد. بازجوها می‌گفتند که شما علیه امنیت ملی اقدام کرده‌اید و گناه‌کارید. مامورهای بازداشت‌گاه دوم هم به این پسر سیزده ساله تکه‌های جنسی می‌گفتند و دست به پسره می‌زدند. سه روز آن‌جا بودیم. بعد به بازداشت‌گاه سوم منتقل شدیم.

 

ما را شبانه ساعت دو سه شب با اسکورت کامل بردند. این دفعه اتوبوس‌ها پر شده بود. ما جزء نفرات آخر بودیم. ما را در یک نیسان یخچال‌دار کردند. داخل‌ نیسان کامل تاریک بود. مثل حیوان ما را روی هم ریختند. نیسان شاید ظرفیت‌ ده نفر را داشت. ولی حدود سی نفر از ما را سوار این ماشین کردند. ما حدود چهل پنجاه تا پسر سیزده ساله، پانزده ساله و هجده ساله دیدیم. افراد سال‌مند هم بودند. در آن مرحله بچه‌های کم‌سن‌و‌سال زیر هجده سال را به کانون اصلاح و تربیت ‌بردند و از ما جدا کردند. خانم‌ها را هم هم‌زمان از بازداشت‌گاه دوم به بند خانم‌ها‌ در بازداشت‌گاه سوم بردند. خانم حدود پنجاه ساله و دختر هفده هجده ساله هم دیدم. یک زنی را دیدم که انگار حالش خوب نبود. روی صندلی افتاده بود و یکی از خانم‌ها مراقبش بود.

 

در بازداشت‌گاه سوم یک شورت و زیرپوش تن‌ ما بود. باز مامورها دست‌کش دست‌شان ‌کردند و به همه‌ اندام خصوصی ما دست ‌زدند. بعد ما را در بند قرنطینه پذیرش ‌کردند. روی تخت‌ها دو نفر خوابیده بودند. کف اتاق‌ها کامل پر بود. امکانات بهداشتی نداشتیم. امکانات گرمایشی هم اصلا نداشتیم.

 

فردای آن روز گفتند که می‌خواهیم به شما واکسن بزنیم. یک‌بار گفتند که واکسن آنفلوآنزا است. یک‌بار هم گفتند که واکسن اچ آی وی است. شاید ده – پانزده نفر از بچه‌ها رفتند و واکسن زدند. ولی ما نرفتیم. در این مدت بازجویی می‌شدیم. چون تعداد بازداشت‌شده‌ها زیاد شد، ما را به بندها بردند. ظرفیت هر بندی فکر کنم صد تا صدوپنجاه نفر بود. ما را که تقریبا سیصدوپنجاه نفر یا بیش‌تر بودیم در بند جا دادند. شاهد کتک‌خوردن یکی دو تا از بچه‌ها بودم که درد داشتند و اعتراض می‌کردند. کار به بحث و جدل می‌رسید و کتک می‌خوردند.

 

یک نفر آمد که می‌گفتند مسئول بهداری است. زخم‌ها را نگاه کرد و یادداشت کرد. ولی متاسفانه هیچ امکانات پزشکی بهداشتی نداشتیم. فقط و فقط متادون می‌دادند. اکثر خانواده‌ها خبر نداشتند عزیزان‌شان کجا هستند. بعد از هشت روز می‌فهمیدند کجا هستند.

 

وقتی از قرنطینه‌ بازداشت‌گاه سوم وارد بند بازداشت‌گاه شدیم، یک وکیل‌بند بود که آرام گفت که مراقب باشید بین شما مامور گذاشته‌اند. به بند هم که منتقل شدیم یک نفر، که نمی‌دانم مسئول چه بود، علنا گفت که من نمی‌خواهم این‌جا کسی را محکوم کنم. ولی مراقب حرف‌زدن‌تان باشید که بعدا برای‌تان دردسر درست نشود.

 

ما را با اسکورت به قرنطینه‌ زندان دادند. در بین  بازداشت‌شده‌ها پیرمرد هشتاد ساله، استاد دانشگاه، دانشجو، مکانیک و کشاورز داشتیم. فردی بود که صرع داشت. او از بازداشت‌گاه سوم تشنج می‌کرد. از فشار تشنج، بی‌اختیاری ادرار داشت. هیچ‌کدام امکانات پزشکی نداشتیم. دوباره بازجویی شدیم.

 

بین این بازداشت‌شده‌ها کسانی بودند که با خانم‌شان هم‌زمان در خیابان دستگیر شده بودند. کسی بود که خانم‌ش در بیمارستان زایمان کرده بود. او به داروخانه رفته بود شیرخشک بگیرد که بازداشت شده بود. کسی بود که داشت ماشین‌ش را به داخل خانه‌اش‌ می‌برد و در حیاط خانه‌اش دستگیر شده بود و خانواده‌اش خبر نداشتند. فردی را داشتیم که به‌ او زنگ زده بودند و گفته بودند که به کلانتری بیا. از تو چند تا سوال داریم و بعد برو. آن‌قدر ما آن‌جا بی‌کس بودیم. آن‌قدر آدم‌ها و مامورها بی‌رحم بودند.

 

یکی از بچه‌ها در چشم‌ش خون‌مردگی داشت. می‌گفت که اصلا نمی‌بینم. اصلا به‌ او رسیدگی نکردند. حتی سرش هم شکسته بود. در بین بازداشت‌شده‌ها هفت هشت نفر افغان‌ هم بودند. یکی از این‌ها ضرب‌و‌شتم شده بود.  

 

دادگاه‌ها و بازجویی‌ها فله‌ای بود و برای بعضی‌ها وثیقه‌های میلیاردی بریده بودند. ما کارگر داشتیم که برای کار از شهرکرد به شیراز آمده بود. هفده سال‌ش بود. حتی او را به کانون اصلاح و تربیت هم ندادند. برای او وثیقه‌ میلیاردی بریده بودند. بازداشت‌شده‌هایی داشتیم که از یزد و از زاهدان برای مسافرت آمده بودند. این‌ها به مرکز شهر رفته بودند و همان روز دستگیر شده بودند.

 

بچه‌ها در بازداشت تعریف می‌کردند که یک مرکز خرید به اسم زیتون در چهارراه پارامونت است. مامورهای یگان ویژه از راه‌پله طبقه‌ دوم این مرکز خرید یک نفر را هل داده بودند و به پایین پرت کرده بودند. بعد مامورها یورش برده بودند و همه را دستگیر کرده بودند. می‌گفتند که آن کسی را که پرت کردند یک پسر جوان حدودا بیست‌ودو ساله بود. تعریف می کردند که در چهارراه زندان یکی دو نفر را از بالای پل به پایین پرت کرده بودند. فکر می‌کنم بیست‌وششم یا شاید عصر بیست‌و‌پنجم بود.

 

فکر کنم چهار پنج قاضی برای چهارصد پانصد نفر بودند. روزهای اول‌ به نوبت و به سبکی جرم، بازداشت‌شده‌ها بازجویی می‌شدند و نوبت‌به‌نوبت آزاد می‌شدند. ما به اخلال در نظم متهم بودیم. برای ما وثیقه به قید کفالت صادر کردند و آزاد شدیم. اولین دادگاه من دادگاه انقلاب بود. گفتند که باید به دادگاه کیفری بروی. من چند جلسه پیش قاضی رفتم. 

 

در مراحل بازجویی، بازجو‌ها و مامورها می‌گفتند که این پرونده‌ شما برای همیشه باز می‌ماند و هر اتفاقی که بیفتد اول به شما مراجعه می‌کنند و شما را احضار می‌کنند.

 

خط‌های تلفن ما

درباره‌ بیمارستان‌ها می‌گفتند که زخمی‌ها می‌ترسیدند. اصلا به زخمی‌ها رسیدگی نمی‌کردند و آن‌ها را به امان خدا روی تخت رها می‌کردند. مامورها علنا به پزشک‌ها و پرستارها گوشزد می‌کردند (چه چیزی را گوشزد می‌کردند؟). دو نفر در شیراز کشته شده بودند که از روستای اسماعیل‌آباد بودند. دو مرد جوان هجده تا بیست‌وخرده‌ای ساله بودند. می‌گفتند که برای تحویل‌دادن جنازه‌ها پنجاه تا هفتاد میلیون پول از خانواده‌ها گرفته‌اند.

روز بیست‌وششم و بیست‌و‌هفتم شیراز، صدرا، گلستان و مخصوصا ورودی‌های جنوب شیراز از کنترل‌ مامورها خارج شده بود. من شنیدم از که از ارتش درخواست نیرو کرده‌اند. یک فردی که در فرودگاه کار می‌کرد و همان موقع هواپیماها را رصد کرده بود، برای یکی از آشناها تعریف کرده بود که نیروی یگان ویژه‌ مسلح از تهران فرستادند.