
نام و نام خانوادگی شاهد: محافظتشده
جنسیت: مرد
مکانی که درباره آن شهادت میدهد: شهریار
وضعیت شاهد: کارشناس تاسیسات در قرارگاه خاتمالانبیا، شاهد شلیک گلوله به مردم
نوع شهادت در دادگاه: محافظتشده
من به صورت پارهوقت به عنوان کارشناس تاسیسات برای مجموعه قرارگاه خاتمالانبیا فعالیت میکردم. یکی از اقوام که در آنجا کار میکرد من را معرفی کرد. من رفتم و یک تست مختصری دادم. برای آنها اعتقادات به نظام و ارزشهای نظام مهمتر از این است که آن فرد دانش فنی داشته باشد. قرارگاه خاتمالانبیا یک بخش نظامی هم دارد که دست سپاه است و سپاه نیروهای خاصی را استخدام میکند. ما در تمام تظاهراتهایی مثل روز قدس و بیستودوم بهمن باید میرفتیم. اگر نمیرفتیم حقوقمان قطع میشد و بازخواست میشدیم. مقر اصلی قرارگاه خاتمالانبیا حوالی منطقه بیستودو تهران است.
روزهای اول اعتراضات دوستانی که آنجا بودند میگفتند که مقر اصلی قرارگاه، که یک کمپ دارد، پر از نیروهای ویژه و نیروهای عملیاتی و نظامی بود.
یکی دو روز بعد از اینکه اعتراضات شدیدتر شد، فکر میکنم یکشنبه بیستوششم آبان، ما سر پروژه بودیم. مسئول عملیاتی پروژه ما را برای مقابله با معترضان خواست. او گفت که معاندین نظام و مخالفین میخواهند کشور را سرنگون کنند. من و سه چهار تا از دوستانم مخالفت کردیم. من همان لحظه گفتم که من نه بلدم چوب دستم بگیرم و نه دلم میآید کسی را بزنم. بعد روی ما فشار گذاشتند که باید بروید و فقط «منافقین» هستند که امتناع میکنند. یک تعدادی نیروی نظامی هم با او بودند. حتی به ما گفتند که اگر کار با اسلحه بلد هستید بیایید تا برای دفاع از خودتان به شما اسلحه بدهیم. من و دوستان دیگر گفتیم که اصلا بلد نیستیم و برای چه اسلحه به دست بگیریم. در نهایت به این نتیجه رسیدند که به ما اسلحه ندهند.
حول و حوش ساعت ده – یازده صبح اتوبوس سرویس قرارگاه خاتمالانبیا آمد و تمام بچهها بهجز نگهبان ساختمان را سوار اتوبوس کردند و گفتند شما نیروی پشتیبان هستید. شما برای این هستید که فقط خیابانها شلوغ و پر از مامور باشد که این اعتراضات بخوابد. عمدهترین هدفشان این بود که در مقابل سیل مردم، خیابانها را پر از مامور نشان بدهند. ضربوشتم قدم دومشان بود. یک ون مشکی هم همراه اتوبوس بود که تجهیزات و اسلحه کلت کمری مشکی در آن بود. حتی میتوانم بگویم اسلحه «زیگزاور» بود.
اتوبوس تقریبا پر شده بود. پنج شش نفر هم بودند که لباس سبز لجنی و از این ضدضربهها داشتند که زانوبند دارد. یک تعدادی هم لباس شخصی بودند که پیراهن و شلوار معمولی تنشان بود. دو سه نفرشان لباس ضدشورش، ساعدبند و سپرهای گارد داشتند. ماسک ضدضربه لولاییمانند داشتند که قسمت پایینش تیرهرنگ بود. مشخصا پلیس آموزشدیده ضدشورش بودند.
ما حدود یازده- دوازده صبح رفتیم. مردم زیاد نبودند. هفت -هشت نفر بودیم که در خیابان ولیعصر شهریار گشت میزدیم. منطقه گشت من دقیقا انتهای خیابان ولیعصر در محدوده زیرگذر انقلاب تا خیابان بالاتر و بیمارستان سجاد بود که مکان شلوغیها بود. به ما یک کلاه ضدشورش و یک باتوم دادند و گفتند که به مردم اول تذکر و اخطار بدهید که متفرق بشوند و جمع نشوند. در واقع اینها میخواستند وقتی یک نیروی لیدر آموزشدیده صحبت میکند چند نفر پشتیبان آن لیدر باشند. میگفتند که لیدر که جلو میرود شما هم جلو بروید و اخموتخمی کنید تا اعتراضات بخوابد. حتی اگر مردم داخل مغازه رفتند، شما هم داخل مغازه بروید و آنها را بیرون بیاورید و به خانهشان بفرستید. حواس ما به خودمان و لیدرمان بود. لیدر ما لباس شخصی بود.
ما به مردم تذکر میدادیم که بروید، نایستید و تجمع نکنید. نیروها به شدت توهینآمیز و با تشر این حرفها را به مردم میزدند. جوانها کلونی ایجاد میکردند و از کوچهپسکوچهها برمیگشتند. صدای تیراندازی هوایی میآمد. درگیری در این حد بود که باتومی به مردم بزنند. همین نیروهای لباس شخصی، که به آنها میخورد بسیجی یا سپاهی باشند، به کمر، پاها و سر و کله مردم میزدند. شصت هفتاد درصد پلیسهایی بودند که لباسشان ضدضربه بود، ساعدبند و ساقبند داشتند و مخصوص شورش بود. لباس این نیروها سبز لجنی تیره و مشکی بود. صورتشان کاملا پوشیده بود. احتمالا آموزشدیدههای سپاه بودند. گاز اشکآور پرت میکردند و اسلحه جنگی کوچکی داشتند. من در دست نیروی انتظامی اسلحه کلاش دیدم. نیروهای انتظامی لباس فرم نظامی تیره و شلوار سرمهای داشتند.
اعتراضات و شلوغیها بیشتر بعدازظهر و رو به غروب بود. همینجوری جمعیت زیادتر میشد. شاید هزاران نفر بودند. شعارها بیشتر علیه خامنهای بود. «مرگ بر دیکتاتور» میگفتند. فحاشی هم بود. شلوغ که شد کار به ضربوشتم رسید. از یک جایی به بعد مامورها تیر هوایی میزدند که مشخص بود دارد جدی میشود. حدود ساعت چهارونیم ما در محدوده خیابان انقلاب، ولیعصر، کوچههای اطرافش و خیابان موازی ولیعصر گشت میزدیم. یکهو دیدیم تیراندازی شد. تکتیر و چند تا تیر و جیغ و داد شد. من دقیقا در خیابان ولیعصر دیدم که به مردم تیراندازی مستقیم میشد. لباسشخصیها تیراندازی میکردند. بینشان نیروهای بسیج هم زیاد بود و آنها بیشتر شلیک میکردند. نیروهای بسیج یک اسلحه کوچک اتوماتیک خشابدار داشتند. اکثرا کمری هم داشتند. نیروی انتظامی هوایی شلیک میکرد. من کلت نیروهای انتظامی را دیدم. کلاش هم داشتند. دوستان دیگر میگفتند نیروی انتظامی هم مستقیم شلیک میکرد. اسلحهها سازمانی بود. عمده آنهایی که آنجا بودند لباس سبز لجنی، از این لباسهای ضدشورشی داشتند. بین این مامورها چهار تا شخصی و چهار تا سپاهی بود.
من دیدم که مامورها با تفنگهای مخصوص دوربیندار مینشستند و از پشت ساختمانها و از پشت درختها تیر میزدند. مامورها روی سه چهار تا ساختمان در خیابان ولیعصر و انقلاب بودند. من در یکی از کوچههای اطراف دیدم که از بالای ساختمان به سمت انتهای خیابان و به مردم شلیک میکردند. فکر میکنم آنهایی که از بالای ساختمان تیر میزدند تکتیرانداز بودند. بیشتر از ساختمانهای اداری شلیک میکردند. فاصله زیاد بود و ساختمان تقریبا سه چهار طبقه بود. از یکی از مامورها تصویر واضحی دارم؛ لباس نظامی پوشیده بود. مامورهایی که در خیابان بودند اکثرا برای رعب و وحشت تیر هوایی شلیک میکردند. ولی مامورهایی که از بالای ساختمان شلیک میکردند اسلحههای لولهبلند دوربیندار داشتند. فاصله افرادی که در خیابان تیراندازی میکردند با مردم صد متر بود. مامورها وقتی شلیک میکردند برایشان فرقی نمیکرد که پشت یا روی طرف باشد. وقتی مامورها به سمت مردم میدویدند مردها فرار میکردند و زنها و بچهها به پیادهرو میرفتند.
چیزی که من خودم دیدم و یادم هم نمیرود شلیک مستقیم گلوله جنگی به پنج نفر بود. معترض بودند ولی گلوله جواب گرفتند. ما سه نفر وقتی که داشتیم گشت میزدیم از لیدرمان جدا شدیم. یک سهراه بالاتر از سهراه خیابان ولیعصر من دو مرد جوان را در یک نقطه دیدم که تیر جنگی خوردند و زمین افتادند. آن منطقه خونی بود. این دو نفر زنده بودند و یکیشان میگفت که تیر خوردم تیر خوردم. یکی از آنها به پایینتنهاش تیر خورده بود و یکی دیگر در ناحیه شکمش خونی بود. حولوحوش بیستوچهار ساله بودند. یکی دو مرد جوان داشتند این زخمیها را داخل دو ماشین مختلف میکردند. این دو مجروح پنجاه تا صد متر از ساختمانهایی که روی آنها مامور بود فاصله داشتند. نفر بعدی که تیر جنگی خورد، فاصله زیاد بود و من فقط میدیدم که مردم دارند روی زمین او را میکشند و میبرند. بعد یک زن یا یک مرد، که لباس بلند پوشیده بود، را دیدم که تیر جنگی خورد. سر یکی از خیابانهای فرعی در خیابان ولیعصر، فکر میکنم جلوی بانک صادرات تیر خورد. یک نفر دیگر هم همان حوالی زخمی شد و مردم زیر بغل او را گرفته بودند و داشتند به عقب میکشیدند. حالا شاید تیر هم نخورده بود، شاید زمین خورده بود. یکبار هم نیروی سپاه با لباس سبز لجنی حمله کردند که تیرخوردهای را بگیرند. ولی با مقاومت مردم و عدهای که داشتند کمک میکردند، نتوانستند. همکارم دیده بود که در همان حوالی مامورها یک زخمی را در صندوق عقب ماشینی کردند و بردند. آمبولانس هم بود ولی نه برای مردم، برای خود ما بود. به طور قطع میتوانم بگویم که آمبولانسها به مجروحها کمک نکردند. آمبولانسهای سپاه بود و برای پشتیبانی خودشان بود. ما حتی ماشین غذا و آب هم داشتیم.
ضربوشتم مردم، حتی زنها و مردهایی که در خیابان راه میرفتند و بچهها، شدید بود. تخریب مغازهها، ماشینها و اموال مردم شدید بود. من دیدم مامورها بچه کوچکی را به شدت هل میدادند. با چشم خودم دیدم مامورها گفتند که بروید بروید و پیرمردی را که توانایی جسمی نداشت که برود را زدند و هلش دادند که به زمین خورد. به هر طریق ممکن به سر و صورت میزدند. مامورها یک نفر را گیر میآوردند و از صف بیرون میکشیدند و با باتوم یا مشت و لگد میزدند. موهایش را میگرفتند، دست و پایش را میبستند، دستش را از پشت میپیچاندند و او را با زور به طرف اتوبوسی میبردند که بازداشتیها را به آن انتقال میدادند. یک اتوبوس داشتند که شیشههایش نشکن بود و میلهکشی بود. دوستی برای من تعریف کرده بود که کسانی که شلیک میکردند اکثرا نیروهای حشد شعبی و نیروهای آموزشدیده عراقی بودند. این شنیدههای من منابع موثقی داشت.
اگر معترضها سنگی میزدند، فحاشی میکردند یا مرگ بر خامنهای میگفتند، گاردیها و لباسشخصیها دنبال معترضها میکردند. سرِ راه شیشهها، آینهها و بدنه ماشینهای پارکشده مردم و ماشینهایی که در خیابان داشتند میرفتند را با باتوم میشکستند. مامورها با باتوم به جان یک آدم بدبختی میافتادند که یک پرایدی را در خیابان پارک کرده بود. حتی خودم دیدم در کوچهپسکوچهها شیشه بانکها و مغازههای مردم را با باتوم و با ته اسلحه شکستند. من نمیگویم مردم این کارها را نمیکردند. مردم هم میکردند ولی ده به نود کار نیروهای خودشان بود.
تا ساعت شش هفت غروب آنجا بودیم. ما و دوستان گفتیم اگر توبیخ و اعداممان هم بکنند بهتر از این است که اینجوری مردم را بزنیم. بعد من باتوم و این چیزها را در ساختمان نیمهکارهای انداختم و پشت یک ماشینی قایم شدم. دوستان هم پشت سرم آمدند. سه نفر بودیم. وقتی یک مقدار خلوت شد از کوچه داشتیم بیرون میآمدیم که به طور اتفاقی با مسئول پروژهمان رودررو شدیم. گفتم که ما داریم به خانه میرویم. ما اینکاره نیستیم. مسئول پروژهمان هرچه حرف زد که بایستید، ما گوش نکردیم و رفتیم.
فردای آن روز طبق روال به سر کار رفتیم. ساعت ۹ صبح مسئول پروژهمان آمد و شروع به تهدید کرد. گفت که فرار کردید و ترسو هستید. من گفتم که هم از ریشه با این قضیه مخالفم و هم آدم خشونت نیستم. اگر خشونتطلب بودم هملباس تو میشدم. خیلی به او برخورد و وسایلی که تحویلم داده بودند و لپتاپ را از من تحویل گرفت و عذرم را خواست. مسئول پروژهمان من را تهدید به زندان کرد و گفت که اینکاری که کردی خیانت به بیت و آقاست. شما عضو بدنه نظام هستید.
بعد از یکی دو روز به من گفتند که سعی کن تعیین تکلیف بشوی. بعد از سه روز هم که من به سر کار رفتم گفتند که دیگر نیا. من را اخراج کردند. چون استخدام رسمی نبودم خیلی برایم مهم نبود. ولی هرجا در مجموعه نیمهدولتی و کارهای اینشکلی میخواستم به سر کار بروم به طور نامحسوسی کار پیدا نکردم. برای دوستان دیگر، که رسمی بودند، خیلی بد شد. فکر کنم بازداشت هم شدند. میدانم که برای یکی از آنها حکم دادگاه صادر شد. بعدا سر اینکه وسایلم را در یک ساختمان خرابه پرت کردم به من گیر دادند. من مجبور شدم آنها را به آنجا ببرم و باتوم و کلاه ضربهگیر را به آنها تحویل بدهم. برای تصفیهحساب خیلی من را اذیت کردند. هی میرفتم و میآمدم و میگفتند که از عقیدتی تاییدیه بگیر. میگفتند که تو معاندی، برو تعهد بیاور که جزء گروهکی نیستی، امروز برو و فردا بیا. بعد از یک سال تصفیه کردند.