
نام و نام خانوادگی شاهد: محافظتشده
جنسیت: مرد
مکانی که درباره آن شهادت میدهد: بهارستان- سهراه آدران
وضعیت شاهد: شاهد شلیک گلوله به مردم
نوع شهادت در دادگاه: محافظتشده
روز شنبه بیست و پنج آبان، اعتراضات از ساعت ده صبح شروع شده بود. خیابان اصلی سه راه آدران، خیابان مدرسه، گلستان و داخل گلستان تجمع بود. من ساعت یک دیدم از میدان نماز اسلامشهر تا خود سهراه آدران را کلا بستهاند و مردم بیرون ریختهاند. فکر کنم پانصد – ششصد نفر بودند. همه نوجوان و جوان بودند. یک عده هم تماشاگر بودند. عقب ایستاده بودند و خیلی زیاد بودند. من پیاده میرفتم که دیدم مردم با یگان ویژه درگیر هستند و به یگان ویژه سنگ میزنند. معترضان میگفتند که گم شوید، دروغگو شمایید. شعار «ننگ ما ننگ ما، رهبر الدنگ ما» و «دشمن ما همینجاست، دروغ میگن آمریکاست» میدادند. جلوی درِ آگاهی یک اتومبیل برلیانس آگاهی بود. مردم آن را آتش زدند.
نیروها کلاه کاسکت ایمنی، لباس مشکی و یونیفرم یگان ویژه داشتند. لباس گارد شورشی پوشیده بودند و از این کلاههای نقابدار داشتند که جلویش شیشه دارد. فکر میکنم روی یونیفرمهای مامورها، یگان ویژه نوشته بود. دو سه تا ماشین یگان ویژه مشکی هم بود که پشتشان تور داشت. من دیدم درِ ساختمان نیروی انتظامی و راهنمایی رانندگی بسته بود و مامورها رفته بودند. مردم ماشینهایشان را خاموش کرده بودند و خیابان را بسته بودند. جلوی مدرسه بهارستان یک اتومبیل خاموش کرده بود که یگان ویژه با باتوم به شیشهاش زد و گفت که حرکت کن. راننده هم ترسید و حرکت کرد که ماشینهای پشتی هم حرکت کردند. بانک ملت را آتش زدند. یگان ویژه هم آنجا بود. من و دو – سه نفر رفتیم و گفتیم که آقای مامور! زنگ بزن آتشنشانی بیاید. گفت ما اجازه نداریم زنگ بزنیم بیاید. انگار از قصد دوست داشتند درگیری بشود.
بعد درگیریها شدید شد. یگان ویژه فکر کنم با کلاش، تیر هوایی زد. مردم متفرق نمیشدند. بعد مستقیم سمت مردم گاز اشکآور زدند. مردم متفرق نشدند. مردم جمع شده بودند و با کاغذ آتش روشن کرده بودند. جلوی دهانمان را گرفتیم که خفه نشویم. واقعا داشتیم خفه میشدیم. مامورهای یگان ویژه سوار موتورها و ماشینهایشان شدند و تا آگاهی بهارستان عقبنشینی کردند. مامورها جلوی آگاهی ایستادند. مردم خیلی عصبانی بودند و داشتند سمت آگاهی میرفتند که نیروها گاز اشکآور زدند. مامورها دیدند نمیتوانند جلوی مردم را بگیرند، تیرهوایی زدند. بعد شروع به تیراندازی سمت مردم کردند. فاصلهشان از مردم صدوپنجاه متر بود.
بعدازظهر حدود ساعت چهار جلوی آگاهی به زیر زانوی یکی از معترضها تیر خورد. یکدفعه آن پسر بغل ما افتاد. فکر میکنم او را از داخل آگاهی با کلت زدند. صدای تکتیر کلت میآمد. او را روی موتور گذاشتیم و مردم بردند. بعدا فهمیدم او را به بیمارستان نبردند. چون در بیمارستان مجروحان را بازداشت میکردند. آمبولانس که میآمد مردم میگفتند اینها میخواهند مردم را ببرند تحویل آگاهی بدهند.
آنهایی که شلیک میکردند یگان ویژه و افسرهای آگاهی بودند. مامورها از داخل آگاهی شلیک میکردند. ولی نفهمیدیم کسی که به این پسر شلیک کرد از مامورهای آگاهی بود یا از یگان ویژه بود. روی بام آگاهی تکتیرانداز بود. تقریبا ده نفر بالای بام بودند و بقیه جلوی در بودند. نمیدانم آنهایی که روی بام و دور دیوار آگاهی بودند چهکاره بودند. سمت مردم اسلحه گرفته بودند. فکر میکنم «ژ۳» بود. معترضها میگفتند که دارند از بالا میزنند. ولی من ندیدم که از بالا بزنند. صدای گلوله میآمد. صدای گلوله از بغل گوشمان رد میشد. من فکر میکردم تیرهوایی میزنند اما تیر جنگی به سمت مردم میزدند.
من فکر میکنم آنهایی که شلیک میکردند از جلوی در، از پشت در یا از لای در آگاهی شلیک میکردند. صورت مامورهایی که تیراندازی میکردند با کلاههای کاسکت پوشیده بود.
یگان ویژه از جلوی درِ آگاهی تیر ساچمهای هم میزد. تیرهای ساچمهای به دیوار و به زمین میخورد و پخش میشد. یکدفعه بین دویست – سیصد نفر جمعیت میدیدیم که چهار- پنج نفر دست و پایشان را میگرفتند. یک نفر به دو بند انگشت زیر چشمش ساچمه خورده بود و یکی هم در سرش خورده بود. این دو نفر را به مدرسه بردیم. خونشان بند نمیآمد. دستشان را روی زخمشان گذاشتند و به خانه رفتند. روز اول مامورها بیشتر به پایینتنه تیر میزدند. به زیر زانو و زیر باسن تیر میزدند. مامورها یکدفعه حمله میکردند و آنهایی که زخمی میشدند و نمیتوانستند فرار کنند را میگرفتند. مامورها دو تا زیر پای زخمی میزدند و از پشت، با پوتین در ساق پایش میزدند و با چک و لگد او را به آگاهی میبردند. در اعتراضات، یک نفر را که میدانستم بسیجی است در میان معترضان دیدم. پرسیدم تو اینجا چه میکنی؟ به من هم گفت که زودتر به خانه بروم. اینها را ناشناس فرستاده بودند که مردم را شناسایی کنند. تا ساعت هشتونیم شب در خیابان بودیم.
روز یکشنبه بیست و شش آبان، ساعت ده به سهراه آدران رفتم. فکر کنم دویست نفری بودند. شعار دادیم و خیابانها را بستیم. فکر کنم مردم کمتر شده بودند چون خیلی زیاد تیر میزدند. به سر تیر میزدند. حتی پدر و مادرم زنگ میزدند و میگفتند که به خانه برگرد. میگفتم که چرا به خانه بروم. چهلودو سال است خونمان را در شیشه کردهاند.
درگیریها خیلی شدید بود. فکر میکنم روز دوم و سوم یگان ویژه رفتند و از درِ آگاهی بیرون نیامدند. آن روز نیروهای بسیج و سپاه بودند. لباس بسیج لجنی خاکی بود. با لباس سبز لجنی هم بودند که آنها به سمت مردم تیراندازی میکردند. یک گروه با لباس سبز پررنگ یکدست هم بودند که فکر میکنم نیروهای سپاه بودند. در شهرک روبرو یک طرف خیابان را مامورها بسته بودند و طرف دیگر خیابان را هم ما بسته بودیم. نیروهای بسیجی هی با موتور میآمدند. دست نیروهای بسیجی گوشی بود. با باتوم هی میگفتند متفرق شوید و مردم را دنبال میکردند. مردم به داخل کوچهها میرفتند و باز به خیابان اصلی برمیگشتند. بعدازظهر واقعا مثل فلسطین شد. مردم را به تیر بستند. خدا شاهد است. جوری مردم را به رگبار بستند که من که آن صحنه را دیدم از زندگی ناامید شدم.
بسیجیها روی موتور بودند. آنها که پشت نشسته بودند اسلحه «ژ۳» داشتند. اینها تیراندازی میکردند ولی ندیدم به کسی بخورد. روی ساختمان و روی دیوارهای اصلی آگاهی ده دوازده نفر مستقر بودند. تیراندازی هم میکردند. از نیروهای سپاه بودند چون همهشان لباس لجنی پررنگ پوشیده بودند. بقیه نیروها هم پایین، جلوی آگاهی بودند. نیروهای سپاهی که لباس لجنی پررنگ داشتند را با ماشین آوردند و پیاده کردند. سی چهل نفر میشدند. دست همه اینها اسلحه «ژ۳» بود. وقتی که پیاده شدند تیرهوایی زدند و گاز اشکآور پرت کردند. مردم متفرق شدند. ساعت چهار پنج بود که مردم را به تیر جنگی بستند. مامورها وسط خیابان بودند و میخواستند خیابان را باز کنند. مردم هم نمیرفتند. اعتراض میکردند و شعار میدادند. یکدفعه مردم را به رگبار بستند. جوری مردم را به رگبار بستند که تن و بدنم لرزید. یکی از دوستانم گفت که به زیر پل هوایی برو، اینها دارند تیر جنگی میزنند. مردم یکدفعه میگفتند که به سمت نیروها حمله کنید که به عقب بروند. نیروها یک مقدار عقب میرفتند و بعد با تیراندازی، موتور و ماشین حمله میکردند. مامورها معترضهایی که میافتادند و نمیتوانستند بدوند را میگرفتند و با چک و لگد به آگاهی میبردند. فکر میکنم سه چهار نفر را اینجوری گرفتند که ما گفتیم خدا به دادشان برسد.
به مغز یک پسر هجده نوزده ساله تیر زدند. همان لحظه مرده بود. مغزش کلا بیرون آمد. من دیدم. حالم خراب بود، اصلا نابود شدم. آمبولانس هم که سمت مردم نمیآمد. مردم میگفتند آمبولانس میبرد و تحویل آگاهی میدهد. آمبولانس فقط رد میشد و کنار مامورها میرفت و برمیگشت. ما هم میترسیدیم. برای همین جنازه را پشت یک موتور گذاشتیم. یک نفر هم پشت جنازه نشست و او را بردند. نفر دوم تیر به پهلویش خورده بود. فکر کنم او هم نفسهای آخرش بود. او را هم پشت یک موتور دیگر گذاشتیم. مامورها چشمهایشان را بسته بودند و تیر جنگی شلیک میکردند. وقتی مامورها به رگبار بستند یکی به سرش، یکی به کمرش و یکی به پایش تیر میخورد. خدا شاهد است معترضها مسلح نبودند.
به سمت خود من هم شلیک کردند. ما فرار کردیم و مامورها از پشت شلیک کردند. من به کوچه پیچیدم و تیر جنگی به دیوار نبش کوچه خورد. مامورها از پشت هم تیر میزدند. در میرفتی هم تیر میزدند. مردم که فرار میکردند و به داخل کوچهها میرفتند، مامورهایی که لباس سبز تیره داشتند به داخل کوچهها میرفتند و تیراندازی میکردند. جوری تیر میزدند که بچههای داخل خانهها از ترس گریه میکردند. یک ربع نیم ساعت بعد از اینکه هوا تاریک شد تیراندازی قطع شد.
آن دو نفری که تیرخوردند و کشته شدند از بچههای شهرک قلعهمیر بودند. بعدا شنیدم که آن کسی که تیر به سرش خورده بود همان روز مرد. آن کسی هم که به پهلویش تیر خورده بود دو روز بعد مرد. من شنیدم که سی میلیون میخواستند تا جنازه را تحویل بدهند. این دو نفر هجده بیست ساله بودند.
روز دوشنبه بیست و هفت آبان، دوازده ظهر به سهراه آدران رفتم. یک مقدار درگیری کمتر بود. دیگر انقدر کشته بودند که همه به خانههایشان رفته بودند. همین که دو سه نفر جمع میشدند سریع بسیجیها میآمدند و میگفتند که جمع نشوید. متفرق شوید. کنار خیابان هم میایستادی بسیجیها میگفتند که آقا نایست. اگر کار هم داشتی بسیجیها میگفتند که نایست، برو. بسیجیها با لباس لجنی خاکی بودند و با موتور میچرخیدند. نمیگذاشتند مردم یکجا جمع شوند. سپاه هم با لباس لجنی پررنگ بود. کلا محل را به دستشان گرفتند.
دو سه روز بعد آشنای ما گفت که مامورها آمدهاند و سه چهار نفر از آنهایی که جایی را آتش زدهاند، از خانههایشان بردهاند. یک بیمارستان امام رضا در آنجا هست. یکی از پرسنل بیمارستان میگفتکه روز دوم تا ساعت شش هفت غروب هفده کشته به این بیمارستان برده بودند. اما بیمارستان جنازه هیچکس را به خانوادهاش نمیداد. میگفتند که ما مسئولیت داریم و نمیتوانیم بدهیم. کسی هم که تیر میخورد به بیمارستان نمیرفت. به بیمارستان نمیشد اعتماد کرد. چون به آنجا که میرفتید مامورهای اطلاعات و آگاهی تو را میگرفتند و میبردند. من شنیدم که مامورها چندین نفر زخمی، که خونین به بیمارستان رسیده بودند، را پشت ماشین انداخته بودند و برده بودند.