نام و نام خانوادگی شاهد: طاهره باجروانی

نسبت با جان‌باخته: همسر

نام و نام خانوادگی جان‌باخته: سید‌علی فتوحی کوهساره

تاریخ تولد جان‌باخته: ۱۳۶۱

محل کشته‌شدن جان‌باخته: شهر قدس

تاریخ کشته‌شدن جان‌باخته: ۲۵/۰۸/۱۳۹۸

نوع شهادت در دادگاه: علنی

 

علی دیپلمه بود. در اردبیل بوتیک داشت. ما نزدیک دو سال و نیم بود که ازدواج کرده بودیم. ما که با هم ازدواج کردیم، علی از اردبیل آمد و در شهر قدس زندگی می‌کردیم. در شهر قدس در یک شرکت کار می‌کرد. همیشه سرش در ورزش بود. تمام ورزش‌ها را مو به مو حفظ بود. شش‌ونیم صبح به ورزش می‌رفت و ساعت هفت صبح برمی‌گشت و صبحانه می‌خورد. بعد من را تا جایی می‌رساند و به سر کار می‌رفت.

 

همسر من بعدازظهر روز شنبه بیست‌وپنجم آبان تیر خورد. آن روز شرکت‌شان تعطیل بود. با چندتا از دوستانش بین جمعیت رفته بود. وقتی که من با او تلفنی صحبت کردم گفت که همه بیرون هستند و به‌خاطر گرانی بنزین همه اعتراض کرده‌اند. من چندبار تاکید کردم که شلوغ و خطرناک است. ولی او می‌خواست کنار دوستانش باشد. حتی به شوخی به من ‌گفت که فقط شما سر کاری و نیامدی وگرنه همه‌ مردم شهر در خیابان هستند. یک‌ربع به ‌پنج بود که به من زنگ زد و گفت که بیست سی نفر صورت‌شان را با چفیه بسته‌اند و دارند شیشه‌ها را می‌شکنند. من پرسیدم که تو هم این کار را می‌کنی؟ گفت که نه، اصلا مردم کاری ندارند. این‌ها از خودشان هستند. مردم همه کنار ایستاده‌اند و فقط شعار می‌دهند. کار دیگری نمی‌کنند.

 

ساعت پنج‌ و ده دقیقه به من زنگ زد. گفت که شما به میدان قدس برو، من آن‌جا به دنبالت می‌آیم. پنج دقیقه بعد که با او تماس گرفتم گفت که من دارم راه می‌افتم. بعد دیگر گوشی‌‌اش در دسترس نبود. خاموش شده بود.

 

دوستان علی به من گفتند که بالای همان ساختمان راهنمایی و رانندگی یک‌سری مامورهایی بودند که لباس نیروی نظامی یا ارتشی داشتند. نمی‌دانم چه یونیفرمی داشتند. می‌گفتند که مامورها روی بام‌، داخل ساختمان و حیاط‌ راهنمایی و رانندگی بوده‌اند و از آن‌جا تیراندازی شده است یا صدای تیراندازی از آن سمت آمده است.

 

حدود ساعت پنج در خیابان کلهر، نزدیک میدان قدس، به علی تیراندازی شد. از سمت همین اداره راهنمایی و رانندگی به او تیراندازی شده بود. فاصله‌ بین راهنمایی و رانندگی و ‌جایی که علی تیر خورده بود و به زمین افتاده بود حول‌وحوش بیست متر بود. دوستانش به من گفتند که آن‌ها کنار خیابان بودند و خیلی شلوغ بود. صدای چندتا تیر می‌شنوند و همه فرار می‌کنند. چند دقیقه بعد می‌گویند که یک نفر تیر خورده است. بعد که دوستانش برمی‌گردند می‌بینند که علی افتاده است. با چند نفر از آن‌هایی که آن‌جا بودند، جلوی یک ماشین شخصی را می‌گیرند و علی را به بیمارستان دوازده بهمن شهر قدس می‌رساندند.

 

من بعد از این‌که چندین‌بار با شماره‌ علی تماس گرفتم و جواب نداد، به منزل مادرم رفتم. سراغ برادرم را گرفتم. مادرم گفت که یک نفر زنگ زد و برادرت پیش علی رفت. به برادرم که زنگ زدم گفت که ما بیمارستان هستیم. گفتم چرا. گفت دست‌ علی تیر پلاستیکی خورده است. الان که دست‌ش را ببندند برمی‌گردیم. من چندبار زنگ زدم و اصرار کردم که با علی صحبت کنم. برادرم گفت که الان نمی‌شود و در اورژانس است. من گفتم که نمی‌توانم طاقت بیاورم و باید پیش علی بروم. من این مسیر را تا بیمارستان دویدم. زمانی که به بیمارستان رسیدم دیدم که برادرهایم و چند تا از اقوام‌مان آن‌جا هستند. خیلی ترسیدم. تنها کسی که بین آن‌ها نبود علی بود. از آن‌ها سراغ علی را گرفتم. سرشان را پایین انداختند و گفتند که داخل است.

 

همسرم در اورژانس بود. بلوزش را از تن‌ش درآورده بودند و فقط و فقط اکسیژن به او وصل بود. هیچ‌کس نبود. هرچه صدایش کردم جوابم را نداد. صورت و دست‌های‌ش سالم بود. فقط زیر قفسه‌ سینه‌اش یک زخم خیلی کوچک بود. چیزی که اصلا به ذهنم نمی‌رسید این بود که جای گلوله باشد. چون تا آن روز جای گلوله ندیده بودم. شاید سه چهار میلی‌متر بود. سرم را جلوی دهانش گذاشتم. دیدم که نفس می‌کشد. یک کم آرام شدم و حس کردم که علی زنده است. هرچقدر سراغ دکترها را گرفتم هیچ‌کس نیامد. مدام می‌گفتند که دکتر الان می‌آید. بعد از این‌که جیغ و داد کردم و گفتم که دکتر کجاست، چرا به او دستگاه وصل نیست و چرا فقط اکسیژن وصل است، چندتا از کسانی که فکر می‌کنم از حراست بودند، گفتند که دکترها منتظر هستند راه‌ها باز بشود. حدود یک ساعت و نیم من مدام به اتاق می‌رفتم و مدام حراست من را از اتاق بیرون می‌کرد. یک‌بار به من می‌گفتند که اتاق عمل را دارند آماده می‌کنند، دکتر می‌خواهد جراحی کند. یک‌بار می‌گفتند منتظرند راه‌ها باز بشود که با آمبولانس او را ببرند. یک‌بار می‌گفتند نه بی‌هوش است منتظر هستند به‌هوش بیاید. هیچ دکتری بالای سر علی نیامد.

 

چند دقیقه آخر شاید نزدیک ده دقیقه قبل از این‌که بخواهند علی را ببرند، یک خانمی آمد و گفت که من دکتر قلب بیمارستان هستم. متاسفم نمی‌توانیم کاری بکنیم. چون تیر از قلبش گذشته است. من انگار که دنیا روی سرم خراب بشود یک‌جور گنگ بودم. گفتم شما که هنوز کاری نکردید. شما این دو ساعت کجا بودید. چرا نمی‌آمدید. شما دروغ می‌گویید. نمی‌خواهید کاری بکنید. دوباره پیش علی رفتم. دست و پا و سرش را می‌بوسیدم. صدایش کردم. با این‌که دکتر این حرف را به من زد، هیچ چیزی نبود که من بخواهم بترسم. چون علی ورزشکار بود. حتی سرما هم نمی‌خورد. بدنش گرم بود. چشم‌هایش را بسته بود و انگار که بی‌هوش بود.

 

دوباره وقتی وارد اتاق شدم دیدم علی را در یک کیسه‌ مشکی گذاشته‌اند و دهانش را با یک تنظیف سفیدی بسته‌اند. حس می‌کردم علی زنده است و دارند او را به قسمت سردخانه می‌برند. جیغ زدم و درِ کیسه را باز کردم. دهان علی را باز کردم. بغل‌ش کردم و اجازه ندادم او را ببرند. گفتم باید دکتر بیاید نجاتش بدهد، کمکش کند، علی زنده است. چند دقیقه این‌جوری بود تا آمدند و به زور علی را بردند. خواهرم و برادرم من را جدا کردند. وقتی او را بردند تازه دیدم که روی تخت خون است. هنگاهی که علی را بر‌داشتند خون روی زمین ریخت. تازه آن موقع من فهمیدم که کمر علی زخم بود. طبق چیزهایی که می‌گفتند یک تیر از جلو به قلبش خورده بود و بعد کمرش را شکافته بود و از پشت بیرون آمده بود.

 

علی کالبدشکافی هم شد اما هیچ مدرکی به ما ندادند. تنها چیزی که پزشکی قانونی صادر کرد اجازه‌ دفن بود. هنوز هم که هنوز است برای بیمه‌اش که می‌روم هیچی به من نمی‌دهند. فقط نامه محرمانه می‌زنند و برای‌شان می‌فرستند. پزشکی قانونی در گواهی فوت «اصابت یک شی سخت و تیز» نوشته بود.   

 

علی اولین مجروحی بود که به بیمارستان برده بودند. بعد از چهل دقیقه یک ساعت یکی یکی زخمی‌ها را آوردند. بعضی‌ از زخمی‌ها حتی به اتاق اورژانس نمی‌رسیدند. مستقیم آن‌ها را به سردخانه می‌فرستادند. ما که نزدیک دو ساعت آن‌جا بودیم حدود ده تا زخمی آوردند. از پانزده شانزده ساله تا نوزده بیست ساله بودند که چندتا گلوله خورده بودند. علی تنها کسی بود که یک گلوله خورده بود. آن لحظه چندین نفر فوت کرده بودند. در آمبولانس گذاشتند و فرستادند. خود پرسنل داشتند به همدیگر می‌گفتند که جا نداریم.

 

بعد علی را به جایی بردند که همه‌ کشته‌شده‌ها را فرستاده بودند. سه روز برادرهای علی و ما رفتیم تا توانستیم پیکر علی را بگیریم. در این سه روز مدام ما را سرمی‌دواندند و جواب سربالا می‌دادند. برادرش را مدام به کهریزک، شهر قدس، فرمانداری و دادسرا می‌فرستادند. برادرش می‌گفت که فقط از یک سمت جنازه می‌آورند و از سمت دیگر دارند ده تا ده تا تحویل خانواده‌ها می‌دهند. برادرش می‌گفت که قفسه‌ها و کف سالن‌ها پر شده بود. جنازه‌ کشته‌شدگان را کف اتوبوس‌هایی که صندلی نداشتند چیده بودند.

 

بعد از سه روز گفتند که اگر می‌خواهید او را به اردبیل (شهرش) ببرید ما جسد را به‌ شما تحویل می‌دهیم. خودشان بعد از سه روز پیکر علی را با آمبولانس سپاه به اردبیل فرستادند. گفتیم خب برای خاک‌سپاری پیکر را به ما بدهید. گفتند که نه خودمان باید باشیم. فقط هم همسرش، مادرش، خواهرش و برادرش باید باشند. کس دیگری حق ندارد بیاید. به خانواده‌ من هم اجازه ندادند بیایند. فقط برادرم بودند.

 

ما گفتیم نمی‌شود. ما باید برای خاک‌سپاری‌اش مراسم داشته باشیم. مامورهای سپاه به ما گفتند که همین که اجازه می‌دهیم شما باشید و ما خودمان این کار را نمی‌کنیم برای‌تان کافی است. پیکر علی را با تعهد به ما تحویل دادند. گفتند به هیچ عنوان حق مصاحبه با هیچ‌کس را ندارید. حتی حق این‌که بگویید علی چطور و به چه وسیله‌ای کشته شده است را ندارید. گفتند که هر موقعی بخواهید حرفی از کشته‌شدن یا این‌که کجا و چطور کشته شده است بزنید، ما می‌آییم و قبر را باز می‌کنیم، جنازه را برمی‌داریم و می‌بریم و هیچ‌وقت هم نخواهید فهمید که جنازه کجاست. حتی خودشان آمدند و جایی را که می‌خواستیم علی دفن بشوند را تایید کردند.

 

به ما اجازه ندادند موقع غسل‌دادن علی به آن‌جا برویم. علی را در پارچه‌ سفیدی گذاشته بودند. اصلا اجازه ندادند ما ببینیم. ولی برادرش و دایی‌ا‌ش دیده بودند که سینه‌ علی را شکافته بودند. کل سینه، پشت سرش و گردن‌ش شکافته شده بود. اجازه ندادند مشمایی که دور بدنش بود را باز کنیم. زیر نظر خودشان علی را خاک کردیم. اجازه نمی‌دادند فیلم‌برداری یا عکس‌برداری بکنیم. اما خودشان فیلم‌برداری می‌کردند و عکس می‌گرفتند. مراسم سوگواری را برگزار کردیم ولی نیروهای‌شان حضور داشتند. خانواده‌ را هم به اندازه کافی ترسانده بودند و کسی حرفی نزد. هربار هم که مراسم سوگواری داشتیم می‌پرسیدند که چه روزی است، چه ساعتی است، چقدر مهمان دارید و کجا باید برگزار بشود. خودشان هم حضور داشتند.

 

برای اعلامیه ترحیم هم گفتند که علت مرگ را نباید بنویسید. فقط بنویسید فوت کرده است. تا شش هفت ماه نگذاشتند سنگ قبر بگذاریم. هربار زنگ زدند و گفتند که فعلا صبر کنید تا خودمان اعلام بکنیم. تا شش هفت ماه بی‌نام‌و‌نشان بود و هیچ سنگی نداشت. بعد هم گفتند روی سنگ قبر فقط تاریخ تولد و مرگ را بنویسید و اگر می‌خواهید شعر یا متنی بنویسید.

 

بعد از مراسم هم که من به شهر قدس برگشتم دو نفر از سپاه شهر قدس آمدند و یک‌سری سوال‌ کردند؛ چرا رفت، با چه کسی رفت، چه ساعتی از خانه رفت، وقتی به شما زنگ زد چه گفت، آیا کسی با او دشمن نبود و با کسی دعوا نکرده بود. یک‌بار هم از اطلاعات و سپاه تهران آمدند. یک‌بار هم از شهر قدس امام جمعه و خبرنگار آمدند. من چون با آن‌ها مخالفت می‌کردم و نمی‌خواستم به خانه‌مان بیایند، به برادرم علی زنگ می‌زدند و می‌گفتند که برای‌تان خیلی بد می‌شود. اسم‌ علی جزء اغتشاش‌گرها می‌رود. پس به همسرش بگویید اجازه بدهند ما به منزلش برویم و صحبت کنیم. من به‌خاطر علی و این‌که اسمش جزء کسانی  نباشد که به آن‌ها اغتشاش‌گر می‌گویند، اجازه دادم و سه بار به منزل ما آمدند. همه‌ حرف‌شان فقط این بود که نمی‌دانیم چه کسی علی را کشته است. ممکن است علی دشمنی چیزی داشت.

 

اول به ما گفتند که ما تحقیقات انجام دادیم و علی هیچ‌کاری نکرده است. حتی از دوره‌ دبیرستانش، دوستان‌ش، محل زندگی‌ سابقش و محل زندگی که الان داشت، تحقیق کرده بودند. خیلی رک به ما گفتند که اگر ما الان اینجا هستیم و این‌جوری با شما صحبت می‌کنیم برای این است که ما تحقیقات‌مان را کرده‌ایم و علی هیچ مشکلی نداشت. حتی گفتند ما تمام دوربین‌ها و فیلم‌ها را چک کردیم. علی در هیچ‌کدام از آن‌ها نبود که کاری کرده باشد یا چیزی شکسته باشد یا شعاری علیه نظام داده باشد. با وجود همه‌ این‌ها علی جزء کسانی بود که اغتشاش‌گر می‌نامیدند.

 

خودشان به ما گفتند که باید شکایت کنید. ما به دادسرای شهر قدس شکایت کردیم. من باید از طرف مادرش و خودم شکایت‌نامه تنظیم می‌کردم. مادرش هم نمی‌توانست برود. حالش بد بود. مادرش تا پای مرگ رفت و با شوک به دنیا برگشت. الان هم حالش واقعا خوب نیست. گفتند که برای احقاق حقش شکایت کنید که اگر بی‌‌گناه است به او دیه پرداخت بشود. اما چیزی که من در دادسرا نوشتم این بود ‌که من دیه نمی‌خواهم. فقط می‌خواهم بدانم علت این‌که شوهر من کشته شد چه بود. چه کسانی او را کشته‌اند. بعد از دو سال جواب به فرمانداری شهر قدس رفت. اما نامه محرمانه بود و ما نمی‌توانستیم باز کنیم. خودشان باز کردند و گفتند که علی جزء اغتشاش‌گرها بود. من گفتم بر اساس چه سند و مدرکی این حرف را می‌زنید. فرماندار گفتند که پیگیری می‌کنم و به شما خبر می‌دهم. بعد از چند ماه از سپاه تهران، وزارت اطلاعات و فرمانداری شهر قدس زنگ زدند. می‌خواستند به خانه‌ ما بیایند و درباره علی صحبت کنند. من که صحبت کردم و ماجرا را فهمیدم، گفتم زمانی بیایید که می‌خواهید بگویید چه کسی علی را کشته است. در غیر این صورت نمی‌خواهم شما را در خانه‌ام راه بدهم.

 

این‌سری که من رفتم گفتند: «ما پیج اینستاگرام شما را نگاه می‌کنیم. سعه‌ صدر داشته باشید. صبور باشید. چیزی نگذارید که دشمن‌های ایران بخواهند از آن استفاده کنند.» یک‌جور غیرمستقیم تهدید کردند. حتی یک‌سری من قبول نمی‌کردم که به خانه ما بیایند، یکی از نیروهای سپاه گفته بود که دفعه‌ آخری باشد که ما می‌گوییم فلان‌جا باشید و شما قبول نمی‌کنید. دفعه‌ دیگر این‌جوری با شما برخورد نمی‌کنیم. الان چون عزادار هستید چیزی نمی‌گوییم. دفعه‌ بعد جایی که ما می‌گوییم باید باشید. این رفتارها تا بیست‌وپنجم آبان امسال هم ادامه داشت. بارها با شماره‌ خصوصی به من زنگ زدند که به تهران بیایید، به فلان آدرس بیایید یا به فرمانداری بیایید. امسال هم قبل از سالگرد آبان به من گفته بودند که با کسی مصاحبه نکن. یا مثلا فلان شخص جاسوس است. اگر با او مصاحبه کنید شما هم‌دست آن‌ها حساب می‌شوید.

 

چون جواب تلفن‌های‌شان را نمی‌دادم، بارها و بارها به برادرم زنگ زده بودند و گفته بودند که باید همسرش را بیاورید. با برادرم به فرمانداری رفتم. در فرمانداری سه نفر از طرف سپاه، فرماندار و معاون‌ فرماندار بودند. یک نفر هم از وزارت اطلاعات تهران بود. آن‌جا گفتند که اسم علی از لیست اغتشاش‌گرها بیرون آمده است. من گفتم چرا اسمش درآمده است. گفتند ما نمی‌دانیم. گفتم هیچ مهم نیست که اسم‌ش در اغتشاش‌گرها باشد یا نباشد. گفتند که نه دیگر این‌ها حکم داده‌اند. گفتم بر چه اساسی حکم دادند و اصلا بر چه اساسی گفته بودند که او اغتشاش‌گر است. گفتند که آن موقع چون پرونده زیاد بود، عجله‌ای نگاه کردند و اسم‌ش جزء اغتشاش‌گرها شده بود. ولی الان که خوب بررسی کردند دیدند که نه اغتشاش‌گر نبود و سندی دال بر این‌که علی کاری کرده باشد نیست. به من گفتند که این در صورتی است که من هیچ‌کاری نکنم. من در پیج اینستاگرامم استوری می‌گذارم و حرفی در این باره می‌زنم. از من خواستند که استوری نگذارم، حرف نزنم و صبوری کنم که شاید یک روزی به حقم برسم. گفتم حق من چیست؟ گفتند که الان شما خواسته‌تان چیست؟ گفتم خواسته‌ من این است که بدانم علی چرا و به دست چه کسی کشته شد. گفت که هیچ‌وقت نمی‌توانید بفهمید. هیچ‌وقت این مشخص نمی‌شود و نخواهد شد. این خواسته‌ نامعقولی است. گفتم مگر شما نیروی نظامی این کشور نیستید. این همه آدم کشته‌ شده‌اند. آیا شما نمی‌توانید بگویید چه کسانی این‌ها را کشته‌اند؟ گفتند نه ما هنوز خودمان نمی‌دانیم چه کسانی کشته‌اند. گفتند که هرکسی یک مشکلی دارد. ما تلاش‌مان این است که مشکلات‌شان‌ را حل کنیم. بعضی‌ها خانه ندارند، بعضی‌ها مشکل دیگری دارند. گفتم شما الان دارید به خون علی توهین می‌کنید. گفتند که نه توهین نشود، بالاخره حق شماست. ما می‌خواهیم کمکی به شما کرده باشیم. گفتم حق من علی همسرم بود که الان نیست. حق من این است که بدانم چه کسانی علی را کشته‌اند. با این حرف‌تان دارید به ما توهین می‌کنید. حرف‌شان این بود که هیچ‌کس نمی‌داند چه کسانی علی را کشته‌اند. شاید «منافقین» بودند یا ممکن است علی خصومتی با کسی داشت. 

اوایل که می‌آمدند می‌گفتند که چون علی بی‌گناه است امکانش هست که او را شهید اعلام کنند. ولی در حد حرف بود. من خودم هم آن موقع گفتم که نمی‌خواهم علی شهید باشد.