نام و نام خانوادگی شاهد: محمدمهدی شهبازی‌فرد

نسبت با جان‌باخته: برادر

نام و نام خانوادگی جان‌باخته: آمنه شهبازی‌فرد

تاریخ تولد جان‌باخته: ۱۳۶۲

محل کشته‌شدن جان‌باخته: سرآسیاب ملارد

تاریخ کشته‌شدن جان‌باخته: ۲۶/۰۸/۱۳۹۸

نوع شهادت در دادگاه: علنی

 

آمنه شهبازی‌فرد متاهل بود. سه فرزند داشت. موقع شهادت‌ش در سرآسیاب ملارد زندگی می‌کرد. تحصیلاتش دیپلم بود. شغلش هم آزاد بود. با ماشین کار می‌کرد. در کنار همسرش نان‌آور خانواده بودند.

 

بیست‌وششم آبان برای تهیه‌ داروی دخترش به داروخانه رفته بود. در راه برگشت به خانه بین ساعت هفت تا هشت شب می‌بیند که یک مرد جوانی تیر خورده است. برای امدادرسانی و کمک به آن جوان می‌رود. شالش را باز می‌کند که پای آن جوان را ببندد که تیر می‌خورد. ما فکر می‌کردیم چون به پشت سر آمنه شلیک شده بود پس از روی بام یک خانه به او تیراندازی شده است. چون در آن اعتراضات خیلی‌ از مامورها از روی ‌بام به مردم شلیک می‌کردند. یعنی تک‌تیراندازها با قناسه خیلی شلیک می‌کردند. خواهرم چون نشسته بود و داشت پای آن جوان را می‌بست، ما احتمال دادیم که از روی بام به او تیراندازی شده باشد. دامادمان که برای شناسایی جنازه رفته بود، دیده بود که بدن خواهرم سالم است. می‌گوید که به پشت گردن‌ آمنه دست انداختم و متوجه شدم که به پشت سرش شلیک کرده‌اند.

 

ولی در مصاحبه‌ای که شبکه‌ من و تو با یکی از شاهدین عینی کرده است آن شاهد گفته بود: «من می‌خواستم با ماشین‌های کرایه‌ای به سمت کرج بروم. مامورهای امنیتی راه را بسته بودند. ما مجبور شدیم که آن مسیر را یک مقدار پیاده طی کنیم و آن‌جا دیدم یک آقای جوانی تیر خورد. یک خانم هم آمد کمک‌ش کند، شالش را باز کرد که پای جوان را ببندد و یک بسیجی از پشت سر به آن خانم شلیک کرد. به آن جوان هم شلیک کرد و جفت‌شان را کشتند. همان لحظه کشته شدند.» ما تا قبلش، فکر می‌کردیم آن آقای جوان زنده ماند و فقط خواهر من را کشته‌اند. ولی بعد از آن روایت متوجه شدیم که آن جوان هم کشته شده است.

 

مثل این‌که سر مارلیک در بلوار پیامبر اکرم این اتفاق افتاده است. خواهر من تنها بود. صاحب‌خانه‌شان و همسرش چندبار زنگ می‌زنند و او گوشی را جواب نمی‌دهد. بعد از دو ساعت یک آقایی تلفن خواهرم را جواب می‌دهد و به همسر خواهرم می‌گوید که از پشت سر به صاحب این گوشی تیراندازی شده است. می‌گوید که این اتفاق افتاده است و مامورهای امنیتی «جنازه‌اش را سوار اتوبوس کردند و بردند.» مثل این‌که اتوبوس برای نیروهای امنیتی بود. ما تا سه روز بی‌خبر بودیم و نمی‌دانستیم جنازه‌ خواهرم کجاست.

 

شنیده‌ام که ویدیویی از لحظه کشته‌شدن خواهرم است. چند نفر گفتند که ما می‌توانیم این ویدئو را برایت پیدا کنیم. ولی خبری از آن‌ها نشد. حتی یک پیج اینستاگرام به من گفت که ما فیلم‌ لحظه‌ کشته‌شدن دو خانم را داریم. ولی چون مطمئن نیستیم که شما برادرش هستید، نمی‌توانیم برای‌تان بفرستیم.

 

وقتی دامادمان مطلع شد به چند تا بیمارستان سر زده بود. جواب درستی به او نداده بودند. برای من تعریف ‌کرد که یک بیمارستان در شهریار هست، فکر کنم امام سجاد باشد، که به آن‌جا رفتم. چند بار پرسیدم، گفتند که اصلا کشته‌شده‌ خانم نداریم. مامورهای امنیتی در بیمارستان بودند. دامادمان می‌گفت که با نگهبان‌ بیمارستان صحبت کردم. وقتی دید که آن‌قدر بی‌قرار هستم گفت چند دقیقه صبر کن، جنازه‌ یک خانم را به سردخانه آورده‌اند. چند دقیقه ایستاده بود و منتظر بود. فرمانده‌ بسیج یکی از محله‌های شهریار هم آن‌جا بود. مثل این‌که پسر او هم کشته شده بود. با بستگان و چند تا بسیجی رفته بودند تا جنازه را شناسایی کنند. نگهبان بیمارستان به دامادمان می‌گوید که لابه‌لای این‌ها به داخل برو. ولی حواست‌ باشد که متوجه نشوند. دامادمان به داخل رفته بود و خواهرم را شناسایی کرده بود. ولی نمی‌خواستند جنازه را تحویل بدهند.

 

یکی از آشناهای ما در اورژانس تهران کار می‌کند. از آن طریق آشنا پیدا کردیم که جنازه را تحویل بگیریم. من خارج از کشور بودم. خانواده تعریف می‌کردند که ما اول به بیمارستان رفتیم. پرسنل بیمارستان گفتند که جنازه را به پزشکی قانونی منتقل کردیم. خانواده به پزشکی قانونی رفته بودند. آن‌جا گفته بودند که نه هنوز جنازه‌ای نیامده است. خانواده دوباره به بیمارستان برگشته بودند. این پروسه‌ یک روز طول می‌کشد. فردای آن روز یعنی بیست‌وهشتم دیگر مشخص می‌شود که جنازه در پزشکی قانونی است.

 

گفته بودند بیست میلیون باید هزینه بدهید. برادرم شرایط مالی دامادمان و خانواده‌ خودمان را توضیح داده بود. بالاخره چهار میلیون و پانصد هزار تومان گرفتند و با چقدر دوندگی جنازه را تحویل دادند. فکر می‌کنم این پول را به پزشکی قانونی داده بودند. پزشکی قانونی گفته بود که جنازه هنوز این‌جا نیامده است. در صورتی که آمده بود. دو سه بار خانواده‌ام تا شهریار رفته بودند و به پزشکی قانونی سمت باقرآباد برگشته بودند. بعد که با کمک آشناها مشخص شد که جنازه آن‌جاست، گفته بودند اگر جنازه را می‌خواهید باید این‌قدر هزینه پرداخت کنید. حتی برادرم پرسیده بود این هزینه برای چیست؟ گفته بودند که از بالا دستور رسیده است.

یک گلوله به پشت گردن خواهرم شلیک شده بود. فکر نمی‌کنم گلوله خارج شده باشد. دامادمان می‌گفت که همه‌جایش سالم بود فقط پشت گردن‌ش سوراخ بود. در گواهی فوت علت مرگ «بر اثر برخورد اجسام تیز و سخت» نوشته‌ شده است. بر اثر اصابت گلوله ننوشته بود.

 

همان روزی که جنازه را در پزشک قانونی تحویل داده بودند، از برادرم تعهد شفاهی گرفتند که مراسمی برگزار نشود. به برادرم گفته بودند که فقط خودت و مادرت می‌توانید بروید جنازه را دفن بکنید. با اصرار مادرم و برادرم، گفته بودند که خواهر، برادر و فرزندانش هم می‌توانند بیایند، ولی غریبه نیاید. البته بدون اجازه‌شان دایی‌هایم، خاله‌هایم و اقوام نزدیک هم آمده بودند. ولی فقط خانواده‌ و اقوام نزدیک‌مان در مراسم شرکت داشتند. اجازه نداده بودند غریبه و اقوام دور شرکت کنند.

از اقوام شنیدم که در روز دفن، در آن‌جا نیروهای امنیتی خیلی بوده‌اند و نظارت‌شان شدید بوده است. گفته بودند که جنازه را به شهرستان ببرید. ما گفته بودیم که کسی را در شهرستان نداریم. ما می‌خواستیم بهشت زهرا دفن کنیم. همان‌جا هم دفن کردیم.  

 

مراسم سوگواری اصلا آزادانه نبود. حتی مامورهای امنیتی فشار آوردند و گفتند که خیلی سریع جمع‌ش کنید، زیاد طول نکشد. گفته بودند که سریع دفن بکنید و مراسمی هم نگیرید. مثل این‌که روز سوم و هفتم یک مقدار فشارها کم‌تر بود. ولی برای مراسم‌های دیگر خیلی تاکید داشتند که مراسمی نگیرید. اگر هم می‌خواهید بگیرید فقط خودتان باشید. اصلا اقوام نزدیک هم نباشند و فقط خواهر برادرهایش باشند. به‌خاطر این که نتوانستیم کسی را دعوت کنیم خیلی اذیت شدیم.

 

برای شهید اعلام‌کردن آمنه با مادرم تماس گرفته‌اند، ولی انجام نمی‌دهند. مادرم الان دو سال است که دنبال کارهایش می‌رود که او را شهید اعلام کنند یا دیه بدهند. به مادرم گفته‌اند که به دنبال کارهایش بیاید. ولی هر سری با یک بهانه‌ای می‌گویند که یک مدرک کم است و باید بروی و مدرک را جور بکنی. مادرم که مدرک را جور می‌کند و می‌برد، می‌بیند که پرونده مختومه شده است و باید دوباره از اول شروع کند. مادرم با شصت‌وهفت سال سن هنوز هم دنبال این‌ است که عاملین‌ کشته شدن دخترش مجازات بشوند. اما هیچ جوابی به او نمی‌دهند. مادرم به دادگاه ملارد می‌رود. خودم هم یک‌‌بار او را به آن‌جا بردم‌. یکی دو بار هم با برادرم رفته است. ولی جوابی به‌ او نداده‌اند.

 

یکی دو روز بعد از این اتفاق برادرم با یکی از شبکه‌ها مصاحبه کرد. برادرم را احضار کرده بودند که برادرم نرفته بود. بعد از آن هم دیگر برادرم نه مصاحبه‌ای کرد نه به آن‌جایی که احضار شده بود، رفت.

 

ما یک‌بار با خانواده‌های کشته‌شدگان اعتراضات آبان‌ماه به سر مزار سردار اسعد بختیاری در اصفهان رفته بودیم. آقای منوچهر بختیاری، پدر پویا بختیاری، از سازمان اطلاعات اصفهان تاییدیه هم گرفته بود. آن‌ها هم اجازه داده بودند و گفته بودند مشکلی ندارد. ولی وقتی وارد مزار شدیم دیدیم در را بسته‌اند. اجازه ندادند ما داخل بشویم. نزدیک چهل نفر بودیم. همان‌جا یک مراسم کوچک داشتیم و یک مصاحبه با یکی از شبکه‌های خارجی کردیم. بعد از آن ما را با بی‌احترامی و ناسزا از آن‌جا خارج کردند. گفتند بروید. سوار اتوبوس شدیم که برگردیم. بیرون از اصفهان مامورها اتوبوس ما را دوره کردند. ما را به اطلاعات اصفهان بردند. آن‌جا هفت -هشت ساعتی ما را نگه داشتند. گوشی‌های‌مان را گرفتند. از ما تعهد گرفتند که علیه نظام و امنیت عمومی اخلال ایجاد نکنیم و مصاحبه نکنیم. بعد ما را رها کردند. چند ماه بعد بابت همین دستگیری تمام کسانی که آن‌جا بودند را احضار کردند. احضاریه آمد که به دادستانی اصفهان برویم. ولی ما نرفتیم.  

 

فشارهایی که به خانواده‌ام می‌آوردند از سوی اطلاعات سپاه بود. چون من پیگیر هستم و کوتاه نمی‌آیم به شخص خودم کار دارند. به مادرم و خواهرم کاری ندارند. من را هم تهدید مالی و هم تهدید جانی می‌کنند. من تنهایی زندگی می‌کردم. یک‌بار من برای کارم باید چند ماهی به شهرستان‌مان می‌رفتم. مامورها به خانه‌ام ریخته بودند که من نبودم. من مطلع شدم این اتفاق همان زمانی بود که به خانه‌ چند تا از خانواده‌های آبان‌ماه ریخته بودند و جست‌وجو کرده بودند. گوشی‌های‌ آن‌ها را ضبط کرده بودند. یکی از آشناها به من پیام داد و گفت که مثل این‌که دزد خانه‌ات را زده است. من متوجه شدم که اصلا چیزی نبرده‌اند. بعد متوجه شدم که نیروهای امنیتی بودند. تقریبا سه ماه پیش هم چهار پنج ‌نفر از اراذل و اوباش می‌خواستند با چاقو و قمه وارد خانه‌ام بشوند که من در آکاردئونی را بسته بودم و نتوانستند وارد بشوند. من بعدا متوجه شدم که از طرف دولت بودند.