نام و نام خانوادگی شاهد: محافظت‌شده

تاریخ تولد شاهد: محافظت‌شده

محل زندگی شاهد: محافظت‌شده

جنسیت:  مرد

مکانی که درباره‌ آن شهادت می‌دهد:  محافظت‌شده

وضعیت شاهد:  شاهد عینی شلیک به مردم حاضر در محل تجمع، مجروح، بازداشت شده، در زندان شکنجه و به او تجاوز شده است

نوع شهادت در دادگاه:  محافظت‌شده

 

 

عصر روز بیست و پنج آبان در منطقه‌ ما مردم در خیابان جمع شده بودند و تظاهرات می‌کردند. به جرأت می‌توانم بگویم جمعیت بالای هزار تا دو هزار نفر بودند. در شعارها رفراندوم و آزادی بیان را درخواست می‌کردند. ارزان شدن سوخت و کل کالاها را می‌خواستند، مرگ بر خامنه‌ای، مرگ بر بسیجی و مرگ بر سپاهی می‌گفتند.

 

ما شیشه‌های بانک‌ها را پایین آوردیم، بعد یک مقدار بالاتر درگیری پیش آمد و یک دفعه یگان‌ ویژه آمدند. نیروهایی که برای سرکوب استفاده کردند، نیروهای بسیج بود. نیروهای فرمانداری بود و نیروهای شخصی هم بودند که احتمالا سپاهی بودند. اسلحه‌هایی که داشتند باتوم، گاز اشک‌آور و تفنگ‌های ساچمه‌ای بود. روز اول به آن صورت درگیری و کشت‌ و کشتاری نبود، تیرهوایی و گاز اشک‌آور و باتوم می‌زدند.

 

یگان ویژه لباس مشکی و نقاب مشکی داشتند، گاز اشک‌آور، باتوم و تفنگ شات‌گان ساچمه‌ای هم داشتند. بسیجی‌ها لباس خاکی تن‌شان بود. یک سری خاکی معمولی بودند، یک سری چریکی‌های سبزرنگ معمولی بدون نقاب بودند. بعضی‌ از آن‌ها را می‌شناختیم‌ و بچه‌های همین‌جا بودند. شب اول به آن‌ها کلاش داده بودند. اول فقط تیر هوایی می‌زدند، بعد با باتوم حمله می‌کردند و مردم را می‌زدند. مادر من از ترس این‌که من دیر آمدم خانه آمده بود دنبالم و حتی او را هم با باتوم زده بودند. کمر و دستش کبود شده بود.

 

یگان ویژه شب اول، بیشتر گاز اشک‌آور می‌زدند. یک مینی‌بوس‌هایی بود که دور تا دورش آهن بسته بودند، پنجره‌هایش هم معلوم نبود، فقط سوراخ سوراخ بود، از داخل همان مینی‌بوس و از پشت همان سوراخ‌ها، گاز اشک‌آور می‌زدند، مشقی می‌زدند، ساچمه‌ای می‌زدند. انگار مینی‌بوس زرهی درست کرده بودند.

 

مامورها زیاد تیر می‌زدند. همین‌طور که مردم رد می‌شدند، مامورها آن‌ها را می‌زدند، من دیدم که یک خانمی داشت در خیابان رد می‌شد که یک تیر به پایش خورد. آن‌ هم وقتی که اصلا تظاهرکننده‌ای توی آن خیابان نبود که بگویی مثلا قاطی آن تظاهرکننده‌ها شده بود.

 

به صورت یکی از رفیق‌های من هم تیر ساچمه‌ای زدند که در اثر آن چشمش را از دست داد. تیر به چشمش خورده بود و مجبور شدند چشمش را هم درآوردند، الان چشم مصنوعی گذاشته و همه هزینه‌ها را هم از جیب خودش داد.

 

روز بیست و شش آبان، من سرکار نرفتم. اوضاع این‌جا نابسامان بود و نمی‌توانستم ماشین بگیرم و سر کار بروم. حدود ساعت چهار عصر رفتم دنبال یکی از دوستانم، نزدیک ساعت پنج خودمان در حدود ده نفر شدیم و تظاهرات را شروع کردیم. به سرعت حدود سیصد – چهارصد نفر به ما اضافه شدند. شروع کردیم با سطل آشغال سنگر درست کردیم. مامورها آن‌ طرف بودند، ما شعار می‌دادیم می‌رفتیم جلو، مامورها گاز اشک‌آور پرت می‌کردند، ما هم گاز اشک‌آورشان را به سمت خودشان پرت می‌کردیم. یک دفعه بسیجی‌ها آمدند  و با کلاش ما را به رگبار بستند. اول چند تا تیرهوایی زدند، بعد به سمت مردم رگبار گرفتند. وقتی چند نفر تیر خوردند، مردم عقب کشیدند.

 

ما حدود پنج – شش هزار نفر بودیم که تظاهرات می‌کردیم. حدود ساعت هفت عصر یک دفعه دیدیم مامورهای لباس‌شخصی از بالای پشت‌بام به یک نفری که گوشه‌ی خیابان ایستاده بود و نگاه می‌کرد، تیر زدند و مغز او را ترکاندند. مردم هم عصبانی شدند حمله کردند به سمت مامورهایی که آن طرف سنگر گرفته بودند. بعد سه – چهار مینی‌بوس آمدند به حالت سنگر مقابل مردم ایستادند و با تیر ساچمه‌ای و کلاش شلیک می‌کردند. این درگیری حدود یک ساعت و نیم طول کشید.

 

نزدیک ساعت هشت و نیم همان‌جا با بچه‌ها به سمت مامورها حمله کردیم، یک زن سی و خرده‌ای ساله جلوتر از من شروع به دویدن کرد. مامورها به سر این زنی که نزدیک من بود شلیک کردند، طوری که مغزش روی زمین پاشید و روی من هم حتی پاشید. این اتفاق در عرض یک‌صدم ثانیه افتاد، من ایستادم نگاه کردم، آمدم برگردم عقب یک ‌دفعه پایم قفل شد. به پهلوی من هم شلیک کرده بودند. مغزم سوت کشید، درد نداشتم، خونریزی شدید داشتم. نمی‌توانستم راه بروم. چشم‌هایم سیاه شده بود. مردم روی هوا، دست و پای من را گرفتند، من را کشاندند و به یک کوچه‌ای بردند. وقتی مامورها داشتند خشاب‌گذاری می‌کردند، چند نفر دویده بودند جنازه‌ی آن زن را آورده بودند کنار من گذاشته بودند. جنازه‌های یک دختر چهارده ساله و یک پسر بیست ساله را هم کنار من گذاشته بودند.

 

آشنایی که بالای سر من بود، بعدها ‌گفت: «من فکر کردم داری می‌میری. همین‌جور خون از پشتت بیرون می‌زد. من طاقت نداشتم و فرار کردم.»

 

یادم است که مردم به من دلداری می‌دادند، می‌گفتند که چیزی نیست، خوب می‌شوی، نمی‌میری، یک تیر بوده که از تو رد شده. بعد مردم داد زدند مامورها دوباره دارند می‌آیند، مامورها خشاب‌گذاری کرده بودند آماده‌ی تیراندازی بودند، یک نفر من را گذاشت روی کولش و شروع به دویدن کرد. یک‌دفعه من دیدم که مامورها دارند به طرف ما می‌آیند، آن کسی که داشت من را با خودش می‌برد، من را وسط خیابان گذاشت و خودش فرار کرد. من هم همان‌طور آن‌جا مانده بودم که مامورها به عقب برگشتند.

 

بعد یک نفر {از مردم} آمد من را داخل یک ماشینی گذاشت، من را گذاشتند جلو، یک نفر هم عقب خوابیده بود. من می‌توانستم صحبت کنم ولی آن عقبی هرچقدر صدایش کردم، جواب نمی‌داد. نمی‌دانم مرده بود یا زنده بود. با همان ماشین من را به بیمارستان بردند. تیر از کمرم رد شده بود و خونریزی داشتم. وقتی من را که گذاشتند روی تخت اولین چیزی که دیدم، یک زن جوانی بود که تازه مادر شده بود. این زن آن روز در خیابان بود، وقتی تیراندازی شده، بچه نوزاد بغل‌ش گرفته بوده و فرار کند، تیر خورده بوده به پشت سر نوزاد و از آن طرف رفته بوده توی قلب مادر، هر دو مرده بودند. این را من روی برانکار دیدم. این صحنه کابوس تمام شب‌های من شده است.

 

در بیمارستان همه‌ی اتاق‌ها پر از تخت بود، تخت‌ها بهم چسبیده بودند و جای راه رفتن نبود. کل راهروی بیمارستان و راهروی اورژانس، پر از مجروحان تیرخورده بود.حتی یک گاز استریل معمولی نداشتند که بدهند به من جلوی خونریزی‌ام را بگیرم، من یک دستمال داشتم و با همان جلوی خونریزی خودم را گرفته بودم. من همان شب جراحی شدم. وقتی به هوش آمدم یکی ماموری آمد مشخصاتم را نوشت. روز سومی که بیمارستان بودم، نیروهای بسیجی یا سپاهی ریختند داخل بیمارستان، مجروحانی که می‌توانستند راه بروند را بلند می‌کردند و می‌بردند، به آن‌هایی که نمی‌توانستند راه بروند، می‌گفتند باید مشخصات‌ت را بگویی. از طرف اطلاعات به بیمارستان گفته بودند زمانی که این مجروحان می‌خواهند ترخیص شوند بلافاصله زنگ بزنید ما می‌آییم دنبال‌شان و می‌بریم‌شان.

 

یک مجروحی بود که طحال‌ و کلیه‌اش را از دست داده بود. شش‌ش آسیب دیده و هنوز بیهوش بود. او را هم  می‌خواستند به زور به هوش بیاورند و اطلاعاتش را بگیرند. وقتی او را بیدار کردند و به زور به هوش آوردند، تته پته می‌کرد و مامور مدام به او می‌گفت که داری دروغ می‌گویی. خانواده‌ام بعدا تعریف کردند که: «وقتی دیدیم خبری از تو نشده، گوشی‌ات هم خاموش شده، رفتیم دنبالت بهشت زهرا، پزشکی قانونی و پایگاه بسیج همه جا دنبال جنازه‌ات و دنبال خودت بودیم.» سه – چهار روز طول کشیده بود تا فهمیده بودند که من در چه وضعی هستم.

 

من روده و لگن‌م سوراخ شده بود، روده‌ام را از دست دادم. رگ عصبی سمت راست بدنم آسیب دید، هنوز پای سمت راستم بی‌حس است. من را در حالی که نمی‌توانستم راه بروم از بیمارستان دستبند زدند و بردند. عین لاکپشت راه می‌رفتم. خیلی طول می‌کشید تا یک تکه راه را بروم.

 

وقتی من را به زندان بردند، آن‌جا صدای داد و بیداد می‌آمد و مشخص بود که بازداشت‌شدگان را شکنجه می‌کردند. در زندان یک بچه‌ی زیر پانزده سال هم بود که تیرساچمه‌ای خورده بود. ۱۰ نفر دیگر هم مثل من مجروح بودند. همه گرسنه و تشنه بودند و زخم‌ها و بخیه‌های همه باز بود. جایی که ما را بردند اصلا شبیه زندان نبود. انگار یک خانه معمولی بود که با آجر ساخته‌اند. کف‌ش سیمان سیاه بود. نه فرشی داشت نه موکتی، نه گرمایشی. آن موقع زمستان بود. ما را یک ماه و نیم آنجا نگه داشتند و انواع شکنجه‌ها را کردند. انواع و اقسام شکنجه‌های جسمی و روحی و جنسی که نمی‌خواهم بازش کنم. رویم نمی‌شود بگویم. از ما ویدیو می‌گرفتند. مادرم را تهدید به مرگ می‌کردند. من از آن موقع تا الان نتوانسته‌ام یک شب راحت بخوابم.

 

از ما می‌خواستند که بگوییم لیدر ما کیست، زیر نظر کدام کشور کار می‌کنیم. وقتی من را بازداشت کردند، شکمم از داخل پاره شده بود، لگنم سوراخ شده بود و درد داشتم. وقتی راه می‌رفتم فشارم می‌افتاد و وسط زمستان خیس عرق می‌شدم، یک دفعه از حال می‌رفتم و یک گوشه می‌نشستم. با این حال، من را مدام کلاغ‌پر می‌کردند، یعنی روی شکم می‌خواباندند، دست و پایم را از پشت می‌بستند و از سقف آویزان می‌کردند. من را در این حالت چند ساعت نگه می‌داشتند و بعد می‌آمدند و بازجویی می‌کردند. هر روز حداقل یک ساعت من را در این وضعیت نگه می‌‌داشتند. من آن‌قدر کلاغ‌ پر شده بودم که تمام کتفم کبود شده بود و تا سه – چهار ماه نمی‌توانستم دستم را تکان بدهم.

ما را به توالت نمی‌بردند. در داخل سلول‌مان یک لگن بود باید در همان‌جا دستشویی می‌کردیم، هما‌ن‌جا می‌خوردیم و همان‌جا می‌خوابیدیم. سه سری یا چهار سری آب  سرد ریختند روی من که بلرزم. چک و لگد و ضربه زدن به سر و صورت که عادی بود و مدام می‌زدند. چهار – پنج سری هم به من دست زدند. {منظورش تماس‌های جنسی ناخواسته است.} یک اتفاق دیگری هم افتاد که نمی‌توانم درست توضیح بدهم. دو بار، شیشه نوشابه به من فرو می‌کردند.

 

بعد از چند ماه وقتی دیدند من حرفی برای زدن ندارم، آزادم کردند. آن قسمت تیرخورده‌ی روده‌ام را بریدند و دور انداختند. هنوز موقع مدفوع کردن اذیت می‌شوم. از نظر روحی و روانی خیلی به هم ریخته هستم، اکثر شب‌ها بیدار می‌شوم خودزنی می‌کنم و مدام توی سرم می‌زنم. هنوز هم پرونده‌ من باز است و من را آزار و اذیت می‌کنند.