
نام و نام خانوادگی شاهد: محافظتشده
نسبت با جانباخته: مادر
نام و نام خانوادگی جانباخته: محافظتشده
تاریخ تولد جانباخته:۱۳۸۰
محل کشتهشدن جانباخته: محافظتشده
تاریخ کشتهشدن جانباخته: ۲۵/۰۸/۱۳۹۸
نوع شهادت در دادگاه: محافظتشده
پسرم دانشآموز سال آخر دبیرستان بود. تقریبا برای ما نانآور بود. هیئتی بود {در هیئتهای عزاداری برای امامان شیعه شرکت میکرد}. اصلا فکرش را هم نمیکردیم خودشان بیایند بچهام را بکشند. تمام زندگیام همین یک بچه بود. بچهام را از من گرفتند. کدام دین؟ کدام اسلام؟ اصلا دیگر خودم هم هیچچیز را قبول ندارم. خانواده ما خیلی مذهبی هستند. من اعتقاداتم خیلی بالا بود. من تا قبل از اینکه پسرم کشته بشود، ظلمی را که در حق خیلیها شده بود باور نمیکردم. میگفتم مگر میشود. ولی الان خدا هم که بیاید دیگر هیچ کدام را قبول ندارم. چون دیدم در بیمارستان و در سردخانه چه محشر کربلایی است. الان فقط اگر یک محاکمه عادلانه برگزار شود ذرهای دل من آرام میگیرد.
بیستوپنجم آبان ساعت سه بعدازظهر پسرم به من زنگ زد. گفت اینجا خیابانها خیلی شلوغ است. پرسیدم تو کجایی. گفت که دارم به خانه میروم. پسرم در پیادهرو بود. فقط عابر بود و داشت رد میشد که به او شلیک کردند. به سر و گردنش شلیک کردند. تقریبا ساعت چهار بعدازظهر بود که من یکدفعه دلم شور افتاد. به او زنگ زدم، جواب نداد. بعد از ده – پانزده بار که تماس گرفتم یک آقایی جواب داد و گفت پسرم زخمی شده است و او را به بیمارستان بردهاند و در حال پانسمان سرش هستند.
پسرم از فاصله حدود دوازده متری تیر خورده بود. زمانی که تیر خورد یکی از دوستانش هم آنجا بود. پسرم با دوستش ایستاده بودند و صحبت میکردند که یکدفعه پسرم میافتد. دوستش فکر میکند حالش بد شده است. بلندش میکند و میبیند از سر پسرم دارد خون میِآید. فیلم لحظه تیرخوردن پسرم هم است. من البته خودم فیلم را ندارم و ندیدهام. چون حالم بد میشود نشانم ندادهاند. دوست پسرم که همراهش بود گفت که پسرم زنده بود. دوستش میگفت که وقتی پسرم را کنار درِ بیمارستان از آمبولانس پیاده کردند، چشمهایش باز و بسته شد. وقتی پسرم را به بیمارستان رساندند هنوز زنده بود. از راننده آمبولانس هم که پرسیدیم گفت که چشمش را باز و بسته کرده بود.
در این حین پدربزرگش و یکسری از دوستانش تمام بیمارستانها را گشته بودند و او را بین زخمیها و فوتیها پیدا نکرده بودند. خودم که به بیمارستان رفتم، هر چقدر گشتم گفتند که نه بین زخمیهاست و نه بین فوتیها. عکسش را به همه پرسنل بیمارستان نشان دادم. یکی از پرسنل عکس پسرم را شناخت. او گفت که این همان جوانی است که دیشب به گردنش تیر خورده بود. گفتم که تو رو خدا درست بگو چی شده است. بچهام الان کجاست. گفت که خانم ما نمیدانیم. پیش حراست بیمارستان بروید. به حراست بیمارستان رفتم. مسئولان حراست مدارک پسرم را با یک حالت بیادبی جلویم انداختند. گفتند به آرامستان و کجا و کجا بروید. من گفتم که آنجا که مردهها رو میبرند. مگر پسرم مرده است. گفت آره خانم مرده است، به آنجا بروید و پیدایش کنید. گفتم کجا پیدایش کنم. گفت من نمیدانم، بیرون بروید.
وقتی که من به بیمارستان رفتم نیروهای امنیتی نزدیک بیمارستان، جلوی در ورودی و داخل بیمارستان بودند. همه مامورها هم صورتهایشان را پوشانده بودند. لباسهای فرم سبز تیره داشتند. از نیروی انتظامی نبودند.
سه روز و سه شب هرجا که فکرش را بکنید دنبال پسرم گشتیم و پیدایش نکردیم. تا اینکه به واسطه یکی از آشناهایمان متوجه شدیم پسرم هم جزء مجهولالهویهها در سردخانه است. جالب این است که پسرم در زمان فوتش تمام مدارک همراهش بود و نمیدانم چطور جنازهاش را جزء مجهولالهویهها گذاشته بودند.
داخل سردخانه وقتی یکی یکی اسم خانوادهها را میخواندند که جلو بروند و جسدهای کشتهشدگان را شناسایی کنند، یکدفعه یک آقایی از داخل اتاقکی که اسم کشتهشدهها را میگفتند، داد زد و گفت: «چه خبرتونه همهتون یهو هجوم میارین. یکی یکی اسمها رو میخونم خانوادهها بیایند جلو. اینجا هفتصد تا اسمه.» یعنی همان لحظه اسم هفتصد نفر از کشتهشدگان بود. تمام همراهان ما هم این صحبتها را شنیدند. همه کسانی که آنجا بودند خانوادههای کشتهشدگان آبان بودند. یک سالن بزرگی بود که پر از آدم بود. چون همه ما با هم صحبت میکردیم فهمیدم که همه خانوادههای آبان هستند. مادر یکی از کشتهها مدام از هوش میرفت. من کنارش رفتم و با او صحبت کردم.
وقتی پیکر پسرم را پیدا کردیم، کاملا بدنش شکافته شده بود. گفتند کالبدشکافی شده است. من گفتم اگر قرار بر این باشد که بدن پسر من کالبدشکافی بشود باید کل کشتههای آبان کالبدشکافی شوند. گفتند که نه، فقط یکسری را کالبدشکافی کردهایم. من واقعا نمیدانم چه بلایی سر بدن بچهام آوردند. مطمئن هستم اعضای بدنش را برداشته بودند. دلیلی نداشت کسی که به سرش تیر خورده است، کالبدشکافی بشود. چون من قبلا مشکل اعصاب داشتم، پیکر پسرم را به من نشان ندادند. من برای شناسایی اولیه از داخل مانیتور او را دیدم. چند نفر از فامیل که او را دیدند میگفتند که مشخص بود اعضای داخلی بدنش را برداشته بودند. فامیلهایمان که جسد پسرم را دیده بودند میگفتند که پشت سرش یک شکاف خیلی بزرگی بود.
تیر از پایین، از گردن وارد شده بود و از سر بیرون آمده بود. کسی که جسد پسرم را دیده بود گفت که به پایین گردنش نزدیک گوشش گلوله خورده بود و از بالای گوشش هم درآمده بود. در گواهی فوت نوشته بودند: «عملکرد وسایل جنگی در خارج از جنگ.» در جواز دفن هم نوشتهاند: «اصابت جسم پرتابی پرشتاب، خردشدگی استخوان جمجمه. لهشدگی بافت مغز.» در صورتی که کسانی که سر پسرم را دیدهاند میگویند که بغل گوشش بود. وسط سر یا مغزش نبود.
وقتی بعد از سه روز جنازه را شناسایی کردیم باز هم جسد را به ما ندادند. گفتند که یک جلسه باید بگذاریم. بعد از آن به شما میگوییم که جسد را تحویل میدهیم یا نمیدهیم و چطوری تحویل میدهیم. جلسه در همان سردخانه بود و سه ساعت طول کشید. همان موقع یکی از آشناهای ما گفت که بچه فامیلشان در تظاهرات آبان کشته شده است. برای تحویل جسد هجده میلیون تومان پول خواستهاند. ولی از ما پولی نگرفتند.
از ما فقط تعهد و امضا گرفتند. گفتند که به هر عنوان بخواهید سر و صدا کنید و حرف بزنید ما کفن بچهتان را از زیر خاک بیرون میکشیم. داخل مراسم پسرم هم یکسری افراد با لباس شخصی حضور داشتند. در مراسم پسرم یکی از خالههایش کمی سر و صدا کرد و حرفی زد. یکدفعه یک مامور پیش او رفت. کتش را کنار زد و کلتش را به او نشان داد. یعنی کلا خفه شوید. همه مامورهایی که در مراسم پسرم آمده بودند با اسلحه بودند. ولی به هرحال اجازه دادند مراسم سوگواری برگزار کنیم.
بعد از دفن پسرم فرماندار به خانه ما آمد. میگفت که اینهایی که کشته شدند، برای این کشته شدند که جایی را آتش زدند. من گفتم یعنی آن جوانی که از روی هیجان وارد شلوغی شد و دستش را از روی هیجان بالا برد، باید کشته میشد. گفتم همهشان که آتش نزدند. تو رو خدا این حرفها را نزنید. اعتراض حق هر کسی است. هر فردی در کشور حق دارد اعتراض کند.
از طرف بنیاد شهید، اطلاعات، فرماندار و سپاه، هم چندباری برای تسلیت گفتن آمده بودند. من حالم خیلی بد بود. فقط جیغ میزدم و میگفتم: «تمام داراییام بچهام بود. بچهام را گرفتید. بچهام را بیاورید به من بدهید.» گفتند که پسر شما با سلاح غیرسازمانی کشته شده است. تروریستها او را کشتهاند. گفتند که ما دستور شلیک داشتیم. ما زدیم. به دست زدیم. به پا زدیم. ولی هر کسی که به کمر به بالایش تیر خورده است را دشمن زده است، ما نزدیم.
شکایت هم کردیم اما هنوز پاسخ هیچکدام از سوالات ما داده نشده است. زمانی که ما شکایت کردیم و پرسیدیم که چه کسی بچه ما را کشته است، سکوت کردند. من گریه میکردم و میگفتم نمیبخشم. از شما نمیگذرم. آن دنیا باید جوابگوی من مادر و خیلیهای دیگر مثل من باشید. کدامتان بچه من را کشتهاید؟ ساکت شدند و هیچی نگفتند. بعد گفتند ما خودمان مهر شهادت پسرتان را زدیم. گفتم که بچه من شهید وطن شد. گفتم که خامنهای باید آن دنیا بیاید و به من جواب بدهد.
در سردخانه یک فرمی به ما دادند. داخل فرم نوشتیم که شکایت داریم. خودشان پرونده درست کرده بودند. هرموقع به فرمانداری میرفتیم، میگفتند که هنوز پرونده کامل نشده است و داریم تحقیقات انجام میدهیم. الان هفت هشت ماهی است که ما از پیگیری این پرونده و شکایتمان دست برداشتهایم. چون به نظرمان فایدهای ندارد و دارند ما را سر میدوانند. اینها میگویند که بیگناهی پسر من صد در صد تایید شده است. من به مسئولان گفتم که شما تایید کردهاید که پسر من بیگناه است و با سلاح غیرسازمانی تیر خورده است. پس بیایید همه جزییاتش را به من بگویید. مسئولان میگویند که نه همهچیز محرمانه است. نمیشود کاغذی به شما بدهیم. نمیتوانیم بیشتر از این پیش برویم.
به ما گفتند که پسرم جزء بیگناهان آبان و جزء شهدا است. دیه هم دادند. با اینکه خودم هم نیاز داشتم اما همه پول دیه را به دو سه نفر نیازمند دادم. به من گفتند میتوانیم روی سنگ قبرش شهید بزنیم. خودم نزدم. اصلا دیگر قبولشان ندارم. الان هم میگویم که متاسفم به خاطر اعتقاداتی که داشتم و به بچهام آموختم.