
نام و نام خانودگی شاهد: محافظتشده
نسبت با جانباخته: مادر
نام و نام خانوادگی جانباخته: محافظتشده
تاریخ تولد جانباخته: ۱۳۶۷
محل کشتهشدن جانباخته: محافظتشده
تاریخ کشتهشدن جانباخته: آذر ۱۳۹۸
نوع شهادت در دادگاه: محافظتشده
پسرم در یک فروشگاه کار میکرد. ولی چند روزی بود که از این کار درآمده بود. میخواست شغل دیگری پیدا کند. پسرم خیلی آرام بود. همیشه به این همه بیعدالتی و این همه ظلم و فسادی که در مملکت وجود دارد معترض بود. بهخاطر همین در تظاهرات مسالمتآمیز آبان شرکت کرد. از شب بیستوچهارم تا غروب بیستوهفتم آبان در تظاهرات بود. خودش شبها برای من تعریف میکرد: «زمانی که بانکها را آتش میزدند، یک نیروهایی که اصلا از مردم جدا بودند، میآمدند زیر قفلهای بانکها یک چیزی شبیه فندک، ولی بزرگتر از فندک و با شدت حرارت خیلی بیشتر، میگرفتند. یک جور مخصوصی بودند که وقتی این شعله را زیر این قفلها میگرفتند خیلی سریع قفلها آب میشد. درها را باز میکردند و داخل بانکها هجوم میآوردند. مردم هم پشت سرشان میرفتند.»
پسرم با مردم داخل تظاهرات بود. پابهپای مردم بود. خانه ما جای شلوغ شهر است. من خودم از بالا میدیدم که زمانی که نیروهای انتظامی از ماشینی که هیچ آرمی هم نداشت پیاده میشدند، همهشان اسلحهبهدست بودند. هرکدام به یک طرفی میرفتند و با صدای بلند به هم میگفتند که هرکسی را دیدید شلیک کنید. به هیچکس رحم نکنید. روی بامهای بلندی که روبروی خانه خودمان است، مامورهایی را دیدم که تکتیرانداز بودند. این تکتیراندازها لباس شخصی داشتند.
پسرم شب دوشنبه بیستوهفتم آبان به خانه نیامد. من نگران شدم ولی دستم به جایی بند نبود. تا اینکه صبح به کلانتری رفتم. به من جوابی ندادند و فقط من را از آن منطقه دور کردند. یک آقایی به من گفت که به یگان ویژه بروم. به آنجا که رفتم مامور از دور به من اشاره کرد که اصلا جلو نیا برایت گران تمام میشود. چون احتمال میدادم پسرم را گرفته باشند، هرجایی که بگویید رفتم. هیچکس به آدم جواب نمیداد. فقط سعی میکردند به هر ترتیبی که میشود من را از آن محیط دور کنند. برخوردهای خیلی بدی داشتند. همینجوری داشتم گریه میکردم که یک آقایی که آنجا بود و بچهاش هم دستگیر شده بود، به من گفت که خانم همه دستگیرشدگان را به ستاد فرماندهی بردهاند. من که به آنجا رفتم دیدم تمام پدر و مادرها پشت درِ ستاد هستند. مسئولان آنجا به هیچکس پاسخ نمیدادند. بعد که دیدند مردم زیاد شدند گفتند که بروید، اگر بچههایتان بیگناه باشند تا عصر به خانه میآیند. اگر کاری کرده باشند آنها را از اینجا یکراست به زندان میبرند. ما دو سه ساعتی ایستادیم و دیدیم هیچکس اصلا جوابگو نیست. به خانه برگشتم و همینطور نگران بودم و حالم خراب بود. تا اینکه بعدازظهر پسرم آمد. ولی حالش خیلی خیلی بد بود. پسرم بازداشت شده بود و بعد آزادش کرده بودند.
روز بیستوهفتم آبان وقتی تظاهرات تمام شده بود، پسرم از دوستانش جدا شد. میخواست به خانه برگردد که دستگیر شده بود. بعدها که پرسوجو کردم، دوستانش و کسبه آن محله به من گفتند که دستگیرشدن پسرم را دیدند. پسرم تک به تک از تظاهرات فیلم گرفته بود و شبها به من نشان میداد و برای تلویزیون ایران اینترنشنال میفرستاد. زمانی که دستگیرش کرده بودند توانسته بود بهسرعت گوشیاش را یک گوشه پرت کند. در ستاد فرماندهی گوشیهای بچهها را میگرفتند و میگفتند که یک فرم تعهد پر کنند. بعد هم به بازداشتشدهها میگفتند که گوشیات را باز کن. کامل کنترل میکردند. اگر در گوشیشان فیلمی از تظاهرات بود آنها را یکراست به زندان میفرستادند. چون پسرم گوشی نداشت فرم پر کرده بود و از او تعهد گرفته بودند. عصر هم رهایش کردند. منتها نمیدانم چه کارش کردند که وضعیت روحیاش جوری بود که نتوانست طاقت بیاورد.
بعد از آزادی آنقدر فشار روحی و روانی روی پسرم زیاد بود که حالش خیلی بد بود. هر سوالی از او میکردم جواب نمیداد. در شوک روانی شدیدی بهسر میبرد. تنها چیزی که به من گفت این بود که: «مامان دیشب چندتا از بچهها را زنده زنده آتش زدند.» من هم دیدم حالش خیلی خراب است، فردای آن روز او را پیش روانپزشک بردم. ولی هیچچیزی نه به من گفت نه به دکتر گفت. دکتر به من گفت که خانم خیلی حال پسرتان بد است و اصلا هرچه که از او پرسیدم هیچ جوابی به من نداد. بهخاطر فشاری که به او وارد شده، این جوری شده است.
شوک روانی شدیدی به او وارد شده بود. نمیدانم آن شب که در زندان بود چه بلایی سر این بچه آورده بودند که به این شکل درآمده بود. دکتر چندتایی دارو داد و به من گفت که این داروها را بخورد و حواست به او باشد. اگر دیدی تا چند روز آینده بهتر نشد، بیا تا دستور بدهم در یکی از بیمارستانهای روانی بستریاش کنند که خودکشی نکند.
حال پسرم طوری بود که هر سوالی که از او میکردیم انگار اصلا متوجه سوالات ما نمیشد. خیلی تغییر کرده بود. هرچه از او میپرسیدیم فقط مات و مبهوت ما را نگاه میکرد. روی بدن پسرم جای باتوم بود. در پشتش جای چند ضربه باتوم بود. پشتش سیاه بود. انگشت دست چپش ورم کرده بود. روی ناخنش سیاه شده بود. خط باتوم روی انگشتش و روی دستش بود. پسرم در لاک خودش فرو رفته بود.
وقتی از مطب روانپزشک به خانه رفتیم، پسرم گفت که مامان من دیگر اینجا نمیمانم. باید یک جای خلوتی بروم که دست هیچکس به من نرسد. میگفت که مامورها همه فیلمهایی که برایشان ارسال شده است را نگاه میکنند و به دنبال من میآیند. نگران بود که مامورها بفهمند در تجمعها بوده است. میگفت فقط من را از اینجا دور کنید. من دیدم خیلی بیتابی میکند او را به یک خانه خالی در یک مسافت یک مقدار دورتر بردم. برادرش هم پیشش بود. اما وضعیتش بدتر شده بود. انگار این شوک مدام در درونش پیشرفت میکرد. بیشتر نفوذ میکرد و بیشتر تاثیر میگذاشت.
یکی از قرصهای پسرم گیر نمیآمد. من و برادرش دنبال داروهایش بودیم که بعدازظهر از کلانتری به ما زنگ زدند. گفتند که به کلانتری بیایید. اینجا برایتان توضیح میدهیم که چه شده است. به کلانتری رفتیم. مامور گفت که این بچه خودش را حلقآویز کرده است. آنقدر فشار روی این بچه زیاد بود که خودش را حلقآویز کرد. ما که به خانه رسیدیم حتی جنازه نبود. جنازه را به سردخانه انتقال داده بودند. ما که به سردخانه رسیدیم شب بود و هوا تاریک بود. بدن پسرم سرد بود.
پسرم فقط برای من نوشت «مامان این همه فشار را نمیتوانم تحمل کنم» و خودش را حلقآویز کرد. من خیلی حالم بد بود. انگار یک تعهد از اطرافیان گرفته بودند تا جنازه را تحویل بدهند. فکر میکنم تعهد گرفته بودند که پسرم خودش خودکشی کرده است. در برگه پزشکی قانونی فقط «فشار به عناصر حیاتی» نوشته بود. اصلا جزییاتی مانند این که بدنش و پشتش سیاه بود و انگشت دستش سیاه بود را ننوشته بود.
برای مراسم سوگواری گفتند که در مراسم سر و صدا نشود. در مراسم سوگواری پسرم چند نفر به داخل منزل ما آمدند. یک خانمی با چادر مشکی آمد و کنار من نشست. زیر گوش من میگفت که هیچ سر و صدایی و هیچ حرفی زده نشود. حواستان باشد. دو نفر مامور بودند؛ یک نفر آن طرف سالن نشست و یک نفر هم کنار من نشست. برای خاکسپاری هم محدودیت بود. گفتند هر کسی نمیتواند به مراسم بیاید. باید تعداد محدود باشد. بهخاطر همین فقط خانواده و نزدیکان درجه یک بودند. فکر میکنم مامورها از طرف اطلاعات بودند. گفتند اعلامیه هم مهم است. اعلامیه باید یک اعلامیه رسمی باشد و هر چیزی نوشته نشود. در مورد سنگ قبر هم گفتند که یک چیز خیلی ساده باشد و مشکوک نباشد. ما هم یک متن ساده نوشتیم.
بعد از مدتی، که حالم یک مقدار سر جایش آمد، شکایت کردم. این شکایت خیلی طولانی شد. مدام رفتم و آمدم. میدانستم جوابی نمیگیرم. برای دل خودم میرفتم و میآمدم. پیگیر شدم که چرا جواب نامه ما را نمیدهید؟ ابلاغیه الکترونیک آمد که نوشته بود طبق تحقیقاتی که انجام شده است پرونده مختومه است. من اعتراض زدم. یک مدت طولانی گذشت و دوباره دیدم خبری نشد. چندوقت یکبار به دادگاه میرفتم و میآمدم. دیگر جلسه آخر مسئولان حراست تهدیدم کردند و گفتند که به هیچعنوان حق نداری پایت را در دادگاه بگذاری. گفتند که بهخاطر امنیت بقیه فرزندانت دیگر پیگیر پرونده نباش. من هم دیگر نمیتوانستم بروم. یعنی میرفتم هم فایدهای نداشت.
چندبار تلفنی به ما گفتند که حواستان باشد هیچ اقدامی نداشته باشید. در اینستاگرام هم که درباره پسرم استوری میگذارم، اخطار دادند که حواستان باشد که هرچیزی را نباید در استوری بگذارید. تلفنهایشان مخفی است. نمیدانم از کجا تماس میگرفتند. من از ترس اینکه به مشکل بربخورم سعی کردهام یک مقدار کوتاه بیایم.