
نام و نام خانوادگی شاهد: فاطمه داوند
جنسیت: زن
مکانی که درباره آن شهادت میدهد: بوکان – آذربایجان غربی
وضعیت شاهد: شاهد عینی تجمع و تیراندازی، بازداشتشده
نوع شهادت در دادگاه: علنی
یکشنبه بیستوششم آبان در ساعت یازده و چهلوپنج دقیقه روبروی فرمانداری بوکان تجمع کردیم. من شروعکننده تجمعات بودم. ابتدا پنجاه شصت نفر بودیم بعد خیلی زیاد شدیم. مردم کل خیابان و چهارراه را گرفته بودند. جوانها نمیگذاشتند اصلا ماشینها عبور کنند.
من از همان لحظات اول شروع به صحبت کردم. آنجا چند مامور نیروی انتظامی بودند که من را هل دادند و نگذاشتد صحبت کنم. یک ماشین پیکان از آنجا رد شد که آن را نگه داشتم و به بالای ماشین رفتم. روبروی فرمانداری شروع به صحبت کردم. چیزهایی را که حق خودم میدانستم بیان کردم؛ درباره گرانی، نداری و وضعیت بدی که داریم صحبت کردم. از همه کسانی که آنجا بودند خواستم که به جمع ما بپیوندند.
من که صحبت کردم فرماندار، رئیس اماکن و رئیس اطلاعات آمدند. من هم از بین جمعیت گفتم که در این وضعیتی که ما هستیم شما یک فکری به حال ما بکنید. مردم هم شعار دادند و شعارها درباره گرانی و گرسنگی بود. مسئولان به من میگفتند که چه میخواهی. وام میخواهی. بیا کمکت میکنیم، با حرف درست میشود. گفتم مسئله ما با حرف درست نمیشود. اگر میخواست درست بشود تا حالا درست شده بود. ما وضعیت این مملکت را قبول نداریم. به دنبال پدرم و برادر بزرگم فرستاده بودند که بیایند و من را پایین بیاورند.
مامورهای خیلی زیادی را روبروی فرمانداری آوردند. گاز اشکآور زدند. من باز هم پایین نیامدم. حدود یک ساعت و نیم بالای ماشین بودم. جمعیت خیلی زیاد بود. مامورها پای من را میگرفتند که من را پایین بیاورند ولی پسرهای جوان نمیگذاشتند. بعد به سوی من تیراندازی کردند. تیر از زیر بازوی من رد شد. در فیلمی که منتشر شده است هم این اتفاق مشخص است. طوری بود که بعدها خود مامورها این شایعه را برای من درست کردند که داوند کشته شده است. وقتی تیراندازی کردند توانستند جمع را از هم جدا کنند.
مامورهای لباسشخصی هم آنجا بودند. یکسری مامور هم بودند که از داخل فرمانداری آمدند. لباس فرم سبز تیره پوشیده بودند. ولی مامور نیروی انتظامی نبودند. شاید از نیروهای اطلاعات بودند. صورتهایشان پوشیده بود و اسلحه کلاشنیکف داشتند. گاز اشکآور هم داشتند و مستقیم به سوی مردم پرت میکردند. مردم را با باتوم هم میزدند. از فاصله خیلی نزدیک، در حدود شش متر تیراندازی میکردند. یعنی مامورها آنقدر جلو آمدند که من از ماشین پایین پریدم. من که پایین آمدم، مامورها به سوی جوانها تیراندازی کردند و خیلیها را هم بازداشت کردند. یکی دو تا خانم را هم بازداشت کردند. ولی این خانمها را به مهاباد بردند.
بعد از اینکه من از آنجا رفتم حتی دو تا هلیکوپتر در شهر نشست که پر از مامور بود. وقتی به من زنگ زدند که اطلاعات دنبالم است، مجبور شدم از شهر بروم. من از داخل کوچهها داشتم میرفتم و مامورها دنبال من بودند. در آن لحظه یک پسر جوانی با ماشین داشت رد میشد. من از او خواهش کردم که کمکم کند. من آن زمان توانستم فرار کنم. بعد پسرم گفت که مامورها به خانه ما آمده بودند. پسر چهارده سالهام را بهشدت کتک زده بودند. آنقدر پاها و دستهایش را با باتوم زده بودند که زخمی شده بود. پسرم از مامورها سراغ من را گرفته بود و مامورها هم گفته بودند مادرت کشته شده است.
من مجبور شدم از شهر بیرون بروم و به خانه یکی از آشناها بروم. من سه بچه دارم؛ پسر بزرگم چهارده ساله، دخترم دوازده ساله و پسر کوچکم اول ابتدایی بود. من طاقت نیاوردم و به یک راننده تاکسی آشنا زنگ زدم و گفتم بچههایم را بیاورد به مکانی که رفته بودم. بعدا فهمیدم راننده تاکسی، که ما به او اعتماد داشتیم، خودش مامور اطلاعات بود.
حدود ساعت یک شب، رختخواب انداخته بودیم که بخوابیم. یکهو انگار یک انفجار خیلی شدید شد. دیدیم که تعداد زیادی مامور با لباس شخصی در حیاط پریدند. ما پرده را کنار زدیم و دیدیم روی بام تکتیرانداز بود. مامورها در را شکستند، شیشهها را شکستند و به داخل آمدند. بیشتر از چهل نفر بودند. ولی آنهایی که داخل اتاق آمدند پانزده شانزده نفر بودند. آقای فرهمند، آقای علیپور و یک آقای کرمانشاهی را شناختم که با این مامورها بودند. مامورهایی که بالا بودند با لباس فرم بودند ولی مامورهایی که به داخل خانه آمده بودند با لباس شخصی بودند. سه چهار نفر از این مامورها را در اطلاعات دیدم. بازجویم بودند. چهره مامورهایی که داخل آمده بودند مشخص بود. دوربینهای کوچک به لباسشان بسته بودند و از لحظهای که وارد شدند، که من در حال خوابیدن بودم، فیلم گرفتند. دو نفرشان اسلحه داشتند. ولی همه این مامورها در کمرشان کلت بود.
اول که به داخل خانه آمدند به پسرعموی شوهرم سیلی زدند. پسرم در هال دراز کشیده بود و ما در اتاق بودیم. مامورها بدون اینکه بدانند این پسر من است و بدون اینکه پسرم حرفی بزند همینجوری او را میزدند. بعد وارد اتاقی شدند که ما خوابیده بودیم. زن پسرعمویم جلو رفت و به مامورها گفت که شما اجازه بدهید ایشان لباس بپوشد. ولی اجازه ندادند. جلوی چشم بچههایم یکی از مامورها پایم را گرفت و به حالت درازکش افتادم. گفتم حداقل یک مامور زن با شما میآمد. چرا به من اینجوری دست میزنید. لباس من بالا میرفت. خیلی افتضاح بود. انسان یک مقدار انسانیت داشته باشد اینجوری رفتار نمیکند. دادوبیداد کردم که چرا اینجوری میکنید. بعد من را از اینور به آنور کشیدند. جلوی بچههایم من را زدند. یک حالت خیلی وحشتناکی بود. بچههای کوچک گریه میکردند. بچه میزبان خودش را خیس کرده بود. گفتم شما اجازه بدهید، بیرون بروید تا من لباس بپوشم و با شما بیایم. من را وادار کردند که همانجا جلوی خودشان لباس بپوشم. یعنی توهینی که در آن لحظه به من شد را اصلا نمیتوانم توصیف کنم. دو سال از آن روز گذشته ولی من هیچوقت آن لحظه را فراموش نمیکنم؛ نه بهخاطر خودم، بهخاطر بچههایم.
مامور میگفت: «فکر میکنی خیلی زرنگی. حالا ببین چهکارت میکنیم.» من واقعا هیچ انتظار نداشتم سالم برسم. فکر میکردم میخواهند من را بکشند. چون در شهر هم شایعه کرده بودند که من کشته شدهام. بعدها از طرف حکومت گفتند که من را در مرز عراق بازداشت کردهاند در حالیکه آنجا یک خانه بود. مامورها انقدر زیاد بودند که آدم خندهاش میگرفت که برای یک آدم عادی کل خیابان را محاصره کرده بودند.
من نمیخواستم با مامورها بروم. میگفتم نامه دادگاهی به من نشان بدهید یا مامور زن بیاید. مامور میگفت بیا من زن. با وضعیت خیلی بدی من را بیرون بردند. موقع بازداشتم لباسم بالا میرفت و این خیلی من را اذیت کرد. من به حالت خوابیده افتاده بودم یکی دستم را میگرفت و یکی پایم را میگرفت. در حالیکه اینها جمهوری اسلامی هستند و حلال و حرام میگویند. شلوارم بالا میرفت و پایم مشخص میشد. دیگر کاری کردند که گفتم من هر جایی با شما میآیم فقط بچههایم را ول کنید. صاحبخانه خودش زنگ زده بود به پلیس ۱۱۰ که نیروهای شخصی ریختهاند خانه ما، نه مجوزی داشتند، نه نامهای داشتند.
از سر خیابان تا ته خیابان پرنده پر نمیزد. بعدا پسرعموی شوهرم گفت به همسایهها گفته بودند هرکسی بیاید بیرون ما با تیر میزنیم. آنجا چند تا ماشین بود. سر من را گرفتند و داخل ماشین کردند. داخل ماشین دو مرد پشت نشسته بودند و یکی هم جلو نشسته بود. از سقز تا بوکان حدود سی دقیقه راه است. در این فاصله این دو مرد از دو طرف با اسلحه به من چسبیده بودند. وقتی چشمهای من را داخل ماشین بستند و این وضعیت را دیدم فکر نمیکردم سالم به بوکان برسم. بعد من را به داخل اطلاعات بوکان بردند. من را به عنوان لیدر اغتشاشات بوکان گرفته بودند. رئیس اطلاعات به من گفت که آن لحظه من چقدر به تو گفتم از ماشین پایین بیا. شب تا صبح من را داخل یک اتاق خیلی کوچکی نگه داشتند. در راهرو مرتب پسرهای جوانی را میآوردند. اولین بار که آقای فرهمند آمد و به من گفت دستت را رو به دیوار کن، من فکر کردم اینها میخواهند با من چه کار کنند. در اطلاعات بوکان لحظهبهلحظه مامورها میآمدند و اصرار داشتند که از من فیلم بگیرند. من راضی نشدم از من هیچ فیلمی بگیرند. مامورها میگفتند حالیات میکنیم. یک قاضی به نام بوستانی به آنجا آمد. از این وضعیت ناراحت بود ولی کاری از دستش برنیامد. یکی از مامورها به زور و اجبار به قاضی گفت شما باید بنویسید که او کومله است و با آنور ارتباط دارد. این اتهام را به پرونده من اضافه کردند. ولی لحظه اول قاضی اصلا نمیخواست این اتهام را بنویسد. چون من گفتم من فقط در اعتراضات شرکت کردم و بهخاطر گرانی بنزین اعتراض کردم و واقعا خودت میدانی ما چطور کسب درآمد میکنیم. خودش ما را میشناخت.
قاضی گفت که چرا اینکار را کردی. گفتم که من نه اسلحه داشتم نه هیچ چیز دیگری. ما وضعیت جامعه را میگفتیم که این بلا را سر ما آوردند. من دو سه ثانیه قاضی را دیدم. نامه را نوشت و رفت.
تا صبح مامورها هی میآمدند داخل اتاق و میرفتند. شش صبح به من پابند زدند و چشمهایم را بستند و گفتند که داخل ماشین افراد دیگری هم هستند، وقتی سوار ماشین شدی طوری نشان نده که مردها بفهمند داخل این ماشین یک زن هست. یک ماشین ون بود از اینهایی که تور داخلشان است. پسرهای جوان هفده تا بیستودو ساله در ون بودند. چشمبسته، پابسته و دستبسته بودیم. اینقدر این پسرهای جوان را زدند. مامورها میگفتند جایی میبریم و حالیات میکنیم.
ما را به مکانی در ارومیه بردند. بعدها فهمیدم وزارت اطلاعات است. آن لحظه که رسیدیم خودم چشمبندم را درآوردم. دستهای پسرها را به زمین با دستبند بسته بودند. نصفه شب بود که من را برای بازجویی بردند. جایی من را برده بودند که رئیس آنجا قبول نمیکرد که من آنجا بروم. میگفتند فقط مردها آنجا بودند. یکی از مامورها که من را به ارومیه برد به من گفت که در تظاهرات من خیلی سعی کردم به پایت بزنم که پایت فلج بشود ولی نشد.
در وزارت اطلاعات گفتند ما روش بازجوییمان اینجوری است که باید جلوی دوربین حرف بزنی. من قبول نکردم. من را داخل اتاقی بردند که خیلی کثیف بود. یک دوربین آنجا بود. دستشویی هم بود؛ تقریبا یک دیوار کوچک ده سانتی در اتاق بود که وقتی که مینشستی کاملا آن دستشویی در دوربین مشخص بود. یک بار مامور زن آمد و من را جلوی این دوربین لخت کرد. مامور گفت که باید پیراهنت، شلوارت و لباس زیرت را دربیاوری که ببینیم چیزی در بدنت هست یا نه. حتی به سینههایم و به بدنم دست میزد. وقتی من را به دادگاه بردند این اتفاقات را به قاضی هم گفتم. قاضی به من گفت من نمیتوانم حکم کمی به تو بدهم. آنوقت دادستان و اطلاعات از من شاکی میشوند.
آقای علیپور و آقای فرهمند از کسانی بودند که از من بازجویی کردند. آقای فرهمند یک بار خودش گفت چشمبندت را دربیاور و من او را شناختم. یکی از بازجوها هم کرمانشاهی بود. این بازجوها از وزارت اطلاعات بودند. یکی هم بود که پایش میلنگید. او خیلی من را اذیت کرد. من فرهمند را در تظاهرات با لباس شخصی دیدم. یادم است فرهمند کت سیاه بلند پوشیده بود.
یکبار ساعت سه چهار صبح چند نفر من را صدا کردند. از خواب پریدم. از دریچه کوچک سلول دیدم که مامور زن در را باز کرد که مامورهای مرد به داخل بیایند. مردها با هم ترکی حرف میزدند. من زبانم بند آمد. گفتم شما کی هستید. گفتند که برای سرکشی آمدهایم. گفتم که ساعت چهار نصف شب برای سرکشی آمدهاید. من این مردها را ندیدم فقط صدایشان را میشنیدم که ترکی حرف میزدند. گفتم اگر داخل سلولم بیایید خودم را با این چادر میکشم. دادوبیداد کردم. دیگر داخل نیامدند.
صبح که میخواستند من را برای بازجویی ببرند دیدم که یک آمپول بزرگی دم در بود. یعنی آن شب میخواستند یک بلایی سر من بیاورند. من خیلی ترسیده بودم. بهخاطر اینکه بار ناموس برایم مهم بود و بهخاطر اینکه به من تجاوز نشود، قبول کردم که هرچه میگویند انجام بدهم. به من میگفتند لیدر اغتشاشات هستی، شهر را بههم زدی و صد میلیارد خسارت وارد کردی. ابتدا زیر بار نمیرفتم. اما آن شبی که در اتاق من آمدند، ترسیدم به من تجاوز کنند. صد سال هم آنجا بودم من از اینها نمیترسیدم و نمیترسم. اما اینها میتوانند هرکاری با آدم بکنند. من ترسیدم که تجاوزی بشود. از ساعت یک و دو شب به بعد فقط صدای کتکزدن پسرها میآمد. جوری میزدند و صدایشان میآمد که باید گوشهایت را میگرفتی.
بعد من را به یک حیاطی بردند. مامورهایی که آنجا بودند گفتند باید حتما جلوی دوربین حرف بزنی و اعتراف کنی. من هم مجبور شدم این کار را بکنم. هرچه آنها میگفتند را میگفتم. بعد این فیلم را بریده بریده کرده بودند و پخش کردند که هیچکدام حقیقت نداشت. من در فیلم هم چیزی نگفتم. فیلم را همانطوری که خودشان خواستند ادیت کردند و پخش کردند. میخواستند دروغهای خودشان را من بگویم. تک تک کلمات، حتی معرفی خودم، حرفهای خودشان بود. بیست بار اینجوری بگو یا آنطوری بگو را تکرار میکردند. روبروی من و پشت دوربین مامورها نشسته بودند. بعدا فهمیدم که از طرف شبکه خبر صدا و سیما آمده بودند و از من فیلم گرفته بودند.
در بازجوییها همیشه با چشم بسته بودم. فقط لحظهای که برای فیلمبرداری از شبکه خبر آمدند چشم من را باز کردند. من فقط جلوی دوربین گریه کردم. به من اتهام زدند که پول از بیرون برای من فرستادهاند که اغتشاش کنم. ما یک ماشین پژو در زندگی داشتیم. این ماشین را سیوپنج میلیون تومان فروخته بودیم و پولش در حساب بانکیام بود. مامورها میگفتند این پول را از بیرون برای تو فرستادهاند تا این کارها را بکنی.
بعد از اینکه اعتراف کردم، تا سیزده روز دیگر آنجا بودم تا من را به زندان عمومی منتقل کردند. در این مدت اجازه نمیدادند با خانوادهام حرف بزنم. به خانواده من هم که سراغم را میگرفتند نگفته بودند که من کجا هستم. بعد از اینکه اعتراف کردم توانستم یک تلفن کوتاه بکنم و خانوادهام را هم آوردند که ببینم. پسر کوچکم که هفت سالش بود مریض بود. خیلی برای پسرم گریه میکردم و ناراحت بودم.
میخواستم با بچهام حرف بزنم، میگفتند باید فارسی حرف بزنی. گفتم آخر پسر کوچک من چطوری فارسی حرف بزند. زبان مادریاش که فارسی نیست. ولی اجازه ندادند. یکبار هم خانوادهام را به زندان اطلاعات ارومیه آوردند. از لحظهای که خانوادهام به داخل آمده بودند از آنها فیلمبرداری کرده بودند که یعنی اجازه ملاقات دادیم. پسر من گریه میکرد و میگفت که من پیش مادرم میمانم. پسرم هیچوقت تشنج نداشت، بعد که او را به خانه برده بودند تشنج کرده بود. من بیست شب در بازداشتگاه اطلاعات ارومیه بودم. هر روز من را بازجویی میکردند. اکثرا من را شبها و نیمهشب برای بازجویی میبردند.
من را با پسرم و خانوادهام هم خیلی زیاد تهدید میکردند. مثلا میگفتند که تو فکر میکنی پسرت را اینجوری ول میکنیم. اینجور میکنیم آنجور میکنیم. پسر من چهارده سالش است. وقتی من را گرفتند پسرم از خانه فرار کرد. خیلی مشکلات پیش آمد.
چون من در این وضعیت بودم، از لحاظ مالی وضعیتمان افتضاح بود. مامورها هر روز شوهرم را احضار میکردند. پسرم هم در سن بحران بود و نتوانست این وضعیت را تحمل کند و به عراق رفته بود. پسرم شاگرد اول مدرسه بود. انقدر از این وضعیت ترسیده بود که از درس و از همه چیز زده شده بود. شوهرم میگفت که پسرم شبها از خواب میپرید و میگفت: «بابا بیا از اینجا برویم. اینها میآیند ما را هم میبرند، من را میبرند، من میدانم.»
وقتی من زندان بودم یکبار به شوهرم زنگ زده بودند و گفته بودند که به خانمت بگو با ما همکاری کند. به عراق برود و فلان کس را برای ما به آنجا بیاورد. ما او را آزاد میکنیم. شوهرم هم گفته بود که اگر بچهاش را هم جلوی چشمش بکشید او این کار را نمیکند. شوهرم کارگر بود. اهل هیچ برنامهای نبود. گفته بود من سه بچه دارم. سه بچهام را هم جلوی چشمم بکشید ما هیچ کاری برای شما نمیکنیم.
من یکبار در زندان گفتم من هیچ جوابی نمیدهم تا وکیل داشته باشم. مامورها به شوهرم زنگ میزدند و میگفتند که او باید اعدام بشود، ما میخواهیم به او کمک کنیم. لیدر اغتشاشات است.
من نه وکیل داشتم و نه هیچکسی را میدیدم. آنجا دو بار بیهوش شدم چون لب به غذای آنجا نمیزدم. فقط از آب دستشویی میخوردم. از استرس و نگرانی هیچ چیزی نمیتوانستم بخورم. طوری شد که من را به دکتر بردند. بعد من را به زندان زنان ارومیه بردند. اولین بار چهار ماه آنجا بودم. با سند یک میلیاردی بیرون آمدم. تقریبا دو ماه بیرون بودم. بعد حکم من را دادند و من نوزده ماه زندان کشیدم.
در زندان یکبار مامورها با شوکر من را زدند و تا صبح با دستبند و پابند بودم. اول در حیاط بودم. سهرابی، رئیس زندان، صبح آمد و گفت که ما میتوانیم دوباره برایت پرونده درست کنیم. ولی من به تو لطف میکنم. یکبار هم در زمستان تا سه چهار ظهر به من دستبند و پابند زدند. وضعیت زندان هنوز هم افتضاح است. غذاهای آنجا افتضاح است. در یک اتاق چهل نفر بودیم. اکثرا کفخواب بودیم. بعضی وقتها دو سه روز آب گرم قطع میشد.
برای من دو پرونده کشف حجاب و اغتشاش درست کرده بودند. یک دادگاه من در مهاباد بود و دادگاه دیگر در بوکان بود. هشت اتهام به من زده بودند: «انسداد مسیر عبورومرور خودروها، ایجاد راهبندان و ترافیک به عنوان شروعکننده اعتراضات، تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی به نفع گروهک تروریستی کومله از قبیل جذب و اعزام نیرو، اخلال در نظم و آسایش عمومی با شرکت در اغتشاشات، عضویت در جمعیتهای معارض کشور گروهک تروریستی، کشف حجاب، اغوا با تحریک مردم به جنگ و کشتار با ایجاد قصد برهمزدن امنیت کشور، اعتراض به قرار بازداشت موقت و خروج از کشور به صورت غیر مجاز.»
قاضی پرونده کشف حجاب آقای تقیزاده بود. به من پنج ماه زندان و سی ضربه شلاق برای کشف حجاب و ایجاد هیاهو دادند. در حالیکه فیلم آن هست و من روسریام سرم بود. اسم دادستان، آقای قدرت بود. به او گفتم شما من را برای چی گرفتید. بهخاطر اعتراض؟ دادستان تمام توهینهای دنیا را به خودم و خانوادهام کرد.
اولین بار برای من حکم محاربه داده بودند. قاضی، جواد غلامی، به خانوادهام گفته بود که او باید اعدام بشود. بعد از چهار ماه که من آزاد شدم پروانه کسب من هم باطل شد. اداره صنفی رفتم. گفتم چه دلیلی دارد. گفت که از اطلاعات به ما گفتهاند این پروانه را باطل کنید. شما نمیتوانید فعالیتی داشته باشید.
در دادگاه به قاضی گفتم که در زندان اطلاعات به من پیشنهاد دادند که فلان فردی که حزبی است را برای ما بیاور. ما در خارج به تو امکانات میدهیم، ما تو و خانوادهات را در رفاه میگذاریم. مگر من شوهر ندارم. چطور اینها این پیشنهادها را به من دادند. قاضی چیزی نگفت و فقط گوش کرد. به وکیلم هم به آنصورت اجازه حرفزدن نداد که بتوانیم دفاع کنیم. حکم من از قبل داده شده بود. به قاضی گفتم من طرفم اطلاعات است. او هم گفت که خودت میگویی طرفم اطلاعات است پس نمیتوانی دست خالی از اینجا بیرون بروی. قاضی گفت من باید یک حکمی به تو بدهم.
شانزده مرداد سال ۹۹ حکم پنج سال حبس برایم آمد. من درخواست تجدیدنظر هم ندادم. پرونده من را آنقدر بزرگ کرده بودند هم از لحاظ حجم و هم اتهاماتی که به من زده بودند که اعتراض بکنم برای چی؟ میدانستم بدتر میشود که بهتر نمیشود. به کجا اعتراض کنم؟ گفتند ده روز فرصت داری که خودت را به زندان ارومیه معرفی کنی. من هم به زندان رفتم.
من دفعه دوم که برای اجرای حکمم به زندان رفتم، چهارده ماه حبس کشیدم. آن موقع پابندهای الکترونیکی آمده بود و شامل کسانی هم میشد که پنج سال حبس داشتند. من تقریبا چهارده روز اعتصاب غذا کردم و گفتم که این حق قانونی من است که با پابند آزاد شوم و پیش بچههایم در خانه باشم. من را آزاد کردند و چهار ماه است که با پابند الکترونیکی در خانه هستم. ولی حق نداشتم تا دم در هم بروم. الان هم با حق مشروط آزاد هستم. من را خواستند و از من امضا و تعهد گرفتند که در این پنج سال اگر کوچکترین حرکتی بکنم باید به زندان برگردم و پنج سال حبس را بکشم. من را ممنوعالخروج کردند. اجازه فعالیت ندارم. برای پسرم پرونده امنیتی درست کردند. بهخاطر اینکه به عراق رفته بود به او اتهام «عبور غیرمجاز از مرز» زدند. پسرم را دادگاهی کردند. ولی هنوز حکم ندادهاند. اسم قاضی او آقای بیشک بود.