
نام و نام خانوادگی شاهد: محافظتشده
جنسیت: مرد
مکانی که درباره آن شهادت میدهد: سنندج
وضعیت شاهد: شاهد اعتراضات و تیراندازی به تجمعکنندگان، شاهد بازداشت کاوه ویسانی که در اعتراضات ناپدید شد و سپس جسدش پیدا شد
نوع شهادت در دادگاه: محافظتشده
بیست و پنج آبان نود و هشت، من دیدم که ماشینها را روی پل فردوسی به نشانه اعتراض خاموش کرده بودند. مامورهای نیروی انتظامی و ضد شورش آنجا ریختند و با باتوم به جان ماشینهای مردم افتادند. به شیشه و آینه ماشینها و هر کسی که آن اطراف بود باتوم میزدند. میگفتند: «بروید. توقف نکنید.» حتی اگر رانندهای پیاده میشد و میگفت: «نزن آقا ترافیک است و نمیتوانم بروم.» او را هم میزدند. روی لباس مامورها نوشته بود پلیس. لباسشان مشکی بود.
در آنجا دیدم که مردم در حال شعاردادن به طرف میدان اقبال میروند. نبش خیابان پاسداران (ششم بهمن) شعار میدادند: «مرگ بر جمهوری اسلامی». در ابتدا مردم شعار میدادند و مامورهای نیروی انتظامی هم آنجا بودند و میگفتند بروید خانههایتان. این مامورها علنی از روی پل عابر پیاده از مردم فیلمبرداری میکردند. بعد از اینکه نیروهای ضد شورش آمدند، تیراندازی شروع شد و همه مردم به طرف مجتمع صدف و خیابانهای فرعی فرار کردند. من دیدم که مامورها مردم را تا داخل ساختمانها و خیابانها دنبال میکنند. نیروهای ضد شورش با شاتگان و اسلحه ساچمهزن مردم را میزدند و صدای تیر کلاش را هم شنیدم. به بچه و پیر و جوان رحم نمیکردند. مردم که فرار میکردند خیلیها زمین میخوردند. مامورها، گاز اشکآور به طرف مردم پرت میکردند و بعد با باتوم میزدند. شوکر الکتریکی میزدند یا روی صورت هر کسی که مقاومت میکرد فلفل میپاشیدند.
من دیدم که یک نفر را گرفته بودند، و وقتی که مقاومت کرد، با باتوم و شوکر او را زدند و بعد دستبند زدند و بردند.
همه کسانی که آنجا بودند معترض نبودند. مردمی هم که برای امورات زندگی آمده بودند، در جمعیت گرفتار شده بودند. اما مامورها به هیچکس رحم نمیکردند. خون را هم روی خیابان میشد دید. روی پیادهرو یا قسمتهایی از خیابان ششم بهمن لکههای خون ریخته بود.
عصر دوباره دور میدان آزادی شلوغ بود. ولی با جریانی که صبح پیش آمد عصر دیگر جوانها بودند. خیلی شلوغتر از صبح بود. مامورهای بعدازظهر اکثرا نیروهای ضد شورش با لباس مشکی بودند. گاز اشکآور شلیک میکردند و مردم سوت میزدند. تنها چیزی هم که مردم دستشان بود سنگ بود. در خیابان فرح صدای داد خانمها و صدای تیراندازی شنیدم. صدای کلاش میآمد.
بیست و شش آبان، ساعت چهار عصر به میدان نبوت رفتم. حدود پانصد نفر آنجا بودند و بعد جمعیت بیشتر شد. شعار میدادند: «مرگ بر خامنهای» و «دروغگو». در میدان دوازده فروردین چند نفر بنر خمینی و خامنهای را آتش زدند. مردم هورا میکشیدند، خیلیها فیلم میگرفتند. مردم میخواستند مجسمه «شهید سعید توفیقی» که یک سردار سپاه بود را هم تخریب کنند. تا اینکه نیروهای ضدشورش با موتور از همان جاده وارد شهر شدند. مامورهای لباس شخصی هم با دیدن مامورها به سمت مردم حمله کردند. مامورها با تویوتاهایی بودند که باربند مشکی دارد. این مامورها از کلانتری و پاسگاه اطلاعات بیرون نیامدند بلکه مستقیم از طرف جادهای که به همدان و کرمانشاه ختم میشود، آمدند.
برای جلوگیری از ورود این مامورها مردم یک کیوسک تلفن را واژگون کردند و لاستیک آتش زدند. میخواستند جلوی آمدن ماشین و موتور پلیس را بگیرند نه اینکه چیزی را تخریب کنند. مامورها هم با شاتگان و کلاش سمت مردم تیراندازی میکردند و گاز اشکآور هم شلیک میکردند. انگار نه انگار که این معترضها آدم هستند. مامورهای لباسشخصی از همه بدتر بودند، شوکر میزدند، گاز فلفل میپاشیدند و اسلحه کمری داشتند.
در همان موقع نرسیده به میدان نبوت دیدم که یکی از همشهریهای ما به نام کاوه ویسانی، که من او را دورا دور میشناختم، را بازداشت کردند. من دیدم که سه نفر کاوه را گرفتند و با باتوم و شوکر و اسپری فلفل و هرچه دستشان بود او را میزدند. کاوه را در خیابان دوازده فروردین به طرف نبوت گرفتند. چند نفر لباسشخصی و مامور نیروی انتظامی ریخته بودند روی سرش و کتکش میزدند. از دور دیدم که در دست خیلی از مامورها شاتگان بود. بعد او را در ماشین ون نیروی انتظامی انداختند و بردند. چند نفر دیگر را هم در همان ون انداختند.
در خیابان دیگری دیدم یک آمبولانس وسط خیابان آتش گرفته بود. آنجا تقریبا دست پلیسها بود و خلوت بود. از چند نفر شنیدم که میگفتند آمبولانس را به این خاطر آتش زدند که مامورها از داخل آمبولانس بیرون میآمدند. یعنی آمبولانسها به جای جابجایی زخمیها، مامورها را آورده بودند.
در خیابان کارگر مردم در حال تظاهرات بودند. بانک آتش گرفته بود. معترضان نزدیک به سیصد نفری بودند. وقتی از کنار یک کلانتری رد شدم، دیدم که نیروهایی با لباس سبز در حیاط یا جلوی حیاط کلانتری ایستاده بودند و آمادهباش بودند. روبروی کلانتری دیدم که دو ماموری که لباس سبز (مثل نیروی انتظامی) تنشان بود دستگاه خودپرداز یک بانک را با باتوم شکستند. یکیشان کلاه سرش بود. اما آن یکی که باتوم میزد کلاه سرش نبود.
بیست و هفت آبان، من از طریق اطلاعات موثقی که به دستم رسیده است {نحوه دریافت این اطلاعات در نزد تیم دادستانی محفوظ است.} خبر دارم که پدر کاوه ویسانی از همان روز دنبال او بودند و همه جا از زندان و کلانتری و دادستانی رفته بودند و همه آنها گفته بودند که خبری از کاوه ندارند. حدود نوزده روز از کاوه بیخبر بودند و هیچجا هیچ خبری از او نبود.
تا اینکه در روز پانزده آذر ماه خبر پیدا شدن جنازه کاوه را به آنها دادند. جسد کاوه را در روستای سرنجیانه نزدیک سنندج نزدیک یک دکل برق انداخته بودند. پیکر کاوه را اینطور پیدا میکنند که از یک تلفن ناشناسی به خانهشان زنگ میزنند و میگویند که اگر میخواهید جنازه پسرتان را ببینید به بیمارستان توحید بیایید. قبل از آن یک آمبولانس جنازه را از سرنجیانه به بیمارستان برده بود. پزشک قانونی علت مرگ کاوه را برقگرفتگی اعلام کرد. تهمت زده بودند که او میخواسته است که ترانس برق بدزدد. در حالی که روی بدنش جای کبودی باتوم و آثار ضرب و جرح بود. دست کاوه شکسته بود و جای شکنجه روی بدنش معلوم بود.
حتی به خانواده او گفته بودند کشتهشدن کاوه را گردن احزاب کردی بیندازید. با دوربین رفته بودند خانه کاوه و از آنها میخواستند جلوی دوربین بگویند این کار احزاب کرد بوده است. خانواده عصبانی شده بودند و قبول نکردند. در بیمارستان خانوادهاش را تهدید کرده بودند و تعهد لفظی گرفته بودند که جنازه را به شرطی به آنها تحویل میدهند که در مجلس ختم کاوه هیچ اعتراضی نکنند، حرفی نزنند و تجمع نکنند. فقط یک خاکسپاری ساده باشد و در مسجد هم چیزی نگویند. کاوه را در بهشت محمدی دفن کردند. در خانهشان همسایه و فامیل یک مراسم فاتحهخوانی کوچک برگزار کردند.
مسئولان پیش خانواده رفتند و میخواستند کاوه را شهید اعلام کنند. ولی خانواده کاوه ناراحت شدند و گفتند که کار حزب نیست، کار شما بوده، کار اطلاعات است. مادر کاوه دلش از آنها آتش گرفته بود. گفته بود همچین کاری نمیکنم فقط از اینجا بیرون بروید.
کاوه سی سال داشت. یک دختر دو ساله داشت و همسرش هم باردار بود. پسرشان بعد از کشتهشدن کاوه به دنیا آمد. یک شهروند عادی بود. کسی نبود که دنبال دردسر باشد. آن موقع هم برای کار مسافرکشی به خیابان آمده بود ولی مامورها شیشههای ماشینش، تنها وسیله کارش، را شکستند. تنها درآمدش هم پیکان سفیدی بود که با آن مسافرکشی میکرد. برای کشتهشدن کاوه، خانوادهاش هیچوقت خبررسانی یا شکایت نکردند. خانواده فقیر و سربهزیری هستند و دنبال دردسر نیستند.